
- میگوید شما او را نمیشناسید، اما او با شما کار واجبی دارد.
- بسیار خوب، بگویید داخل شود.
مرد با شرمندگی وارد اتاق شد، سلام کرد و گوشهای منتظر ایستاد.
امام (ع) با خوشرویی پاسخ سلام او را دادند و او را به نشستن دعوت کردند.
مرد گوشهای نشست و به زمین چشم دوخت.
امام (ع) پرسیدند:
- میگویند با ما کاری داشتهای، خوب بگو، کارت چیست؟
مرد کمی جابجا شد و سرانجام پس از مدتی مکث کردن، این طور شروع
کرد:
- قربان شما بشوم! چند هفتهای است که بچههایم غذای درست و
حسابی نخوردهاند. باور کنید من گدا نیستم. روزی برای خودم کار و
کاسبی داشتم. اما چه کنم که روزگار بر وفق مراد نبود و من در کارم
ورشکست شدم. حالا هم بعد از تمام تلاشها، وقتی دیدم دختر چهار
سالهام گرسنه مانده، نزد شما آمدهام. میدانم که شما بسیار بخشندهاید.
اگر فقط کمی پول به من قرض دهید، قول میدهم با آن کار و کاسبی
راه بیندازم و پس ازمدتی قرضتان را پس بدهم.
امام (ع) با خوشرویی خدمتکار را صدا زدند و درگوشش چیزی
فرمودند. خدمتکار از در خارج شد و امام (ع) پرسیدند:
خوب بگو ببینم، در این مدت برادران ایمانی تو چه میکردند.
آیا همسایۀ تو مسلمان است؟
- بله، ای پسر رسول خدا(ص).
- پس چطور یک مسلمان به خود اجازه می دهد همسایهاش
گرسنه باشد و به او کمکی نکند.
- آنها خبر نداشتهاند....
- چه برادران مسلمانی که از حال هم بیخبرند! برادران مسلمان باید آنچنان با هم متحد
باشند که اگر هر کدام کوچکترین نیازی داشت و تهیدست شد، دیگری به او کمک کند بدون آن
که از او بپرسد پول را برای چه کاری میخواهد....
خدمتکار وارد اتاق شد. در دستش کیسهای بود که خم شد وکیسه را به حضرت تقدیم کرد.
امام (ع) کیسه را به مرد دادند و فرمودند:
- داخل این کیسه هفتصد درهم است. آن را صرف مخارج اولیه کن. باز هم اگر احتیاجی بود، نزد ما بیا.
مرد با خوشحالی کیسه را گرفت. در همان موقع به یاد چشمهای خوشحال دختر کوچک و پسرهایش افتاد.
از امام (ع) اجازه خواست تا برود، امام (ع) اجازه مرخصی دادند.
مرد با سرعت از اتاق خارج شد. رفت تا از آن همه بزرگواری و بخشندگی برا ی همسرش و بچهها تعریف کند. اما او تصمیم
تازهای گرفته بود. تصمیم گرفته بود به سفارش امام (ع) عمل کند و اگر در همسایگیاش، خانواده فقیری را دید، اول به آنها
کمک کند.
دوست، شهادت امام پنجم شیعیان، حضرت امام محمد باقر(ع) را به شما تسلیت میگوید.
[[page 10]]
انتهای پیام /*