
بسازیم. اجازه بدهید مقداری از این
پول را آنجا صرف کنیم.»
چهرۀ امام در هم رفت و با تندی
گفت: «ابداً اجازه نمیدهم.»
همگی سرشان را پایین انداختند.
مرد در حالی که سعی میکرد
اشتباهش را جبران کند معذرت
خواست و از طرف خودش و
همراهش خواهش کرد آقا پول را
قبول کند.
آقا شروع به صحبت کرد؛
درست مثل یک مراد برای
مریدهایش. گفت: «جزء شؤون
اسلامی مسلمانان هر منطقه است
که برای خودشان مسجد بنا کنند.
این از شؤون زندگی مسلمانان
است. مسلمانی که در مکانی
زندگی میکنند، نباید مسجد داشته
باشند؟ آیا مُهری که میخواهی
داخلجیبت بگذاری و با آن نماز بخوانی
من باید بخرم؟ اگر میخواهی نماز
بخوانی،باید مهرش را هم خودت بخری.
در یک منطقه که عّدهای مسلمان هستند،
نیاز به مسجد دارند. من نمیتوانم از سهم
امام پول بدهم تا مسجد بسازند. من از
سهم امام چطور اجازه بدهم که شما در شؤون زندگی خودتان مصرف کنید؟»
آن وقت نگاه پر معنایی به ما انداخت و با همان جدّیت ادامه داد:
«بله، اگر در منطقهای. فرض کنید بهائی نشین باشد. مسجد ساختن برای دعوت به دین و تبلیغ دین است،
حسابش جداست».
مردانی که آمده بودند، کیف پول را تحویل دادند، تشکّر کردند و رفتند. جلسه هم تعطیل شد. من مثل بقیه
طلبهها واقعاً خوشحال بودم. خوشحال از اینکه هر رفتار استاد یک درس تازه بود و یک دلیل خوب برای حاضر شدن
در جلسههای بعدی.
[[page 23]]
انتهای پیام /*