
خور خور و میمو و خُرخُر هم راه افتاند تا از این طرف وآن طرف، سنگ و چوب جمع کنند. خُرخُر کشان تنه کوچک
درختی را آورد و وسط خیابان انداخت. خورخور هم یک سنگ کوچک آورد و انداخت کف خیابان. می مو هم چند شاخۀ درخت
آورد.
بچهها هی میرفتند و میآمدند و سنگ و چوب میآوردند و میریختند وسط خیابان، قورقوری هم فقط این طرف و
آن طرف را میپایید و گاهی پشه میگرفت و میخورد.
کم کم تمام خیابان پر از چوب و سنگ شد. دیگر هیچ ماشینی و موتوری نمیتوانست از خیابان بگذرد. می مو گفت:
«خب دیگه بسه، دیگه تموم شد، حالا دیگه با خیال راحت میتونیم این ور خیابون بازی کنیم. دیگه ماشین
نمی تونه بیاد.»
اما بچهها آن قدر خسته بودند که حال بازی کردن نداشتند. هر کدام از آنها روی سنگ
و چوبی نشستند تا خستگی در کنند. ناگهان ماشینی را دیدند که با سرعت به طرف آنها میآمد.
بچهها زدند زیر خنده و با خوشحالی گفتند: «آخ جون دیگه نمیتونه رد
بشه.»
ماشین نزدیک آنها که رسید، زد روی ترمز و ایستاد. بچهها از جایشان
تکان نخوردند. یکدفعه عمو زحمتکش از توی ماشین پیاده شد و داد
زد: «این چه وضعییه؟! کی اینا رو ریخته وسط خیابون؟»
بچهها به هم نگاه کردند و چیزی نگفتند. عمو زحمتکش که خیلی
عصبانی شده بود، گفت: «زبون ندارید؟ کی این کارو کرده، ماشینها
چهجوری رد بشن؟ من الان کلی کارو زندگی دارم، باید برم یک سری
به مادرم بزنم که مریضه.»
قورقوری گفت: «اینا ریختن، خورخور و می مو و خُرخُر.»
می مو چشم غرّهای به قورقوری رفت و گفت: «فضول، مگه تو خودت هم
نبودی؟»
عمو زحمتکش گفت: «زود اینارو جمع کنید ببینم، زود اینارو ببرید بیرون.»
خورخور گفت، «خب خیابون خطر داره، ما میخواهیم بازی کنیم، این جوری
دیگه ماشین نمیتونه بیاد و ما هم راحت بازی میکنیم، این جوری نصف خیابون
مال ماست.»
عمو زحمتکش گفت: «آخه چه جوری به شما بگم که خیابون جای بازی نیست،
خیابون برای اینه که مردم کارشون رو سریعتر انجام بدن.»
عمو زحمتکش که دوباره داد زد، بچهها دویدند و همه سنگ و چوبها را
جمع کردند و ریختند بیرون.
عمو زحمتکش پشت فرمان ماشین نشست و گفت: «وقتی بر گردم حتماً
باید یک سری به بابا و مامانتون بزنم.»
اوقات بچهها تلخ شد. عمو زحمتکش راه افتاد و رفت. بچهها هم با اخم به خانه
برگشتند، آخر میدانستند که عمو زحمتکش حتما چغلی آنها را به پدر و مادرشان
میکند.
[[page 27]]
انتهای پیام /*