
داستان های یک قل، دو قل
قصه پنجاه و چهارم
مامانی بزرگ که
توی خانه وقتی ناهار خوردیم، محمد حسین رفت که
بخوابد. مامانی هم ظرفها را جمع کرد که بشوید. من دنبالش
رفتم توی آشپزخانه. رویم نمیشد چیزی به مامان بگویم.
هی نگاهش کردم و بعد گفتم: «مامانی.»
مامانی گفت: «بله.»
گفتم: «چی شد که شما و بابایی با هم ازدواج کردید؟» مامانی خندید و گفت: «برای چی میپرسی؟»
گفتم: «حالا بگو. عاشق بودید که عروسی کردید؟»
مامانی باز خندید و گفت: «اینا رو کی انداخته تو کلهات.»
گفتم: «بگو.»
مامانی گفت: «خب آره، که چی؟»
رویم نمیشد بگویم. خیلی سخت بود؛ مامانی هی پرسیّد.
آخرش گفتم: «من .... منم ... منم عاشق شدم.»
کلی خجالت کشیدم تا گفتم. یکدفعهای مامانی گفت: «اِه!
چی؟»
گفتم: «عاشق شدم، میخوام عروسی کنم»
مامانی نشست رو به روی من وگفت: «این حرفها چیه
میزنی محمد مهدی؟»
یک کمی ترسیّدم، گفتم: «خب ... چه عیبی داره؟»
مامانی انگار تعجب کرده بود، من فهمیدم. آن وقت دیگر
دلم نمیخواست حرف برنم.
مامانی گفت: «عاشق کی شدی؟»
گفتم : «اصلا هیچی».
بعد که خواستم بروم، مامانی دستم را گرفت و گفت:
«خودت بگو، وگرنه از محمد حسین میپرسم.»
گفتم: «اون که نمیدونه.... اصلا نمیخوام بگم... دعوام
میکنی.»
مامانی دست کشید روی سرم و گفت: «دعوات نمیکنم،
بگو.»
گفتم: «من میخوام.... می خوام با شکلات عروسی کنم،
من عاشق شکلاتم.»
مامانی بلند بلند خندید. آن قدر خندید که دلش درد گرفت
و گریهاش درآمد. بعد هم دیگر دعوایم نکرد. وقتی که خندهاش
تمامِ تمام شد، گفت: «ببین عزیزم، وقتی تو میگی عاشق
شکلاتی، یعنی که توی خوراکیها شکلات رو خیلی دوست
داری، معنی این عاشق شدن، با اون که میگن دوتا آدم عاشق
شدن و عروسی کردن، فرق میکنه. آدم که نمیتونه با
شکلات، پفک یا آدامس عروسی کنه. باید دوتاشون مثل هم
باشن.»
من گفتم: «یعنی یک شکلات میتونه با یک شکلات
دیگه عروسی کنه؟»
مامانی باز دوباره خندید. من عصبانی شدم وگفتم: «چرا
همهاش میخندی، اِه!»
مامانی باز داشت میخندید، ولی گفت: «باشه، نمیخندم.»
بعد گفت: «ببین فقط آدمها و موجودات جاندار، یعنی اونایی که
نفس میکشن، حرکت میکنن، بچهدار میشن،
عروسی میکنن و بین اونا هم آدمها هستن
که عاشق میشن. یعنی به هم علاقه پیدا
میکنن و همدیگرو دوست دارن.»
وقتی مامانی این حرفها را زد
من رفتم توی اتاق و فکرکردم حالا
که نمیشود عاشق شکلات شد،
باید یک نفر دیگر پیدا کنم و
عاشق او بشوم و با او عروسی
کنم.
بعد دراز کشیدم و باز
فکر کردم، کلی زیادِ زیاد.
فکر کردم عاشق بابایی یا
مامانی بشوم، اما نمیشد،
چون آنها قبلاً عاشق هم
شده بودند. به محمد حسین
نگاه کردم، خواب بود،
دهنش هم باز بود.
فکر کردم که بهتر است
عاشق محمد حسین بشوم؛
ولی اصلاً اصلاً از فکرم
[[page 14]]
انتهای پیام /*