
شکلات نبود
طاهر ایبد
(قسمت دوم)
خوشم نیامد، محمد حسین بعضی وقتها بچۀ بدی میشد،
مرا هم اذیت میکرد. فقط وقتی خواب بود، میشد عاشقش
شد. تو بیداری اصلاً به درد نمیخورد. یکدفعهای یک فکر
خوبِ دیگر پیدا کردم. دویدم پیش مامانی و گفتم: «من
میخوام به مامانی بزرگ تلفن بزنم.»
اولش مامانی هی گفت: «نمیشه، شاید خوابیده باشه.
چی کارش داری؟»
ولی من این قدر لجبازی کردم که دیگر مامانی قبول
کرد. خودم بلد بودم شمارۀ مامانی بزرگ را بگیرم. شماره
گرفتم. مامانی بزرگ گوشی را برداشت. گفتم: «سلام.»
مامانی بزرگ گفت: «سلام به روی ماهت، نوۀ گلم،
الهی قربونت برم محمد حسین.»
گفتم: «من محمد مهدیام.»
مامانی بزرگ گفت: «فدای تو بشم، حالت خوبه؟»
گفتم: «آره ... مامانی بزرگ!»
گفت: «چی میگی عزیزم.»
گفتم: «من شمارو خیلی دوست دارم.»
مامانی بزرگ گفت: «منم تورو خیلی دوست دارم.»
دلم نمیخواست جلوی مامانی حرف بزنم؛ ولی مامانی
ایستاده بود وگوش میداد.
بالاخره گفتم: «مامانی بزرگ من عاشق شما هستم.»
مامانی بزرگ زد زیر خنده و گفت: «منم عاشق توام،
گل پسر. مامان بزرگ قربونت بره.»
من کلی خوشحال شدم و تندی گفتم: «مامانی بزرگ،
حالا که ما عاشق شدیم، بیا با هم عروسی کنیم.»
بکدفعهای مامانی زد پشت دستش، مامانی بزرگ هم
گفت: «چی؟»
من که حرف بدی نزده بودم . مامانی گفت: «چی داری
میگی؟»
بعد گوشی را از من گرفت. مامانی بزرگ خودش هم
گفته بود که عاشق من است، تازه مامانی بزرگ شکلات هم
نبود که نتواند عروسی کند و بیاید پیش ما زندگی کند.
مامانی گوشی را گرفته بود و با مامانی بزرگ حرف میزد
و میخندید. ولشان کردم و رفتم توی اتاق، میخواستم
تنهایی فکر کنم. روی تخت دراز کشیدم، خوابم که گرفت،
تصمیم گرفتم که وقتی از خواب بیدار شدم، عاشق بشوم، اما
بعد که فکر کردم وقتی نشود با شکلات و مامانی بزرگ که
عاشقشان هستم، عروسی کنم، بهتر است صبر کنم تا اندازۀ
بابایی شوم.
[[page 15]]
انتهای پیام /*