
قصه دوست
داستانهای یک قل، دو قل
عمه خانم
لولوخور خوره
طاهره ایبد
قسمت اول
یک روزی عمّه خانم آمد خانۀ ما. عمّۀ خانم همانی بود
که وقتی من خیلی نینی بودم، محمد حسین هم خیلی
کوچولو بود، ما را فنداق کرده بود. عمّه خانم آمد خانۀ ما که
چند روز بماند. وقتی عمّه خانم آمد خانۀ ما، من و محمدحسین
فرار کردیم و رفتیم توی اتاق و در را قفل کردیم. مامانی آمد
و در زد و یواش گفت: «اِه، بچهها در رو باز کنید، این کارها
چیه میکنید؟»
من گفتم: «تا این عمّه خانم تو خونۀ ماست، ما نمیآییم
بیرون.»
مامانی یواش گفت:«اه! مگه عمّه خانم لولو خورخورهاس؟
زن به این مهربونی.»
محمد حسین گفت: «بله که لولو خورخورهاس، اگه دوباره
خواست ما دو تا رو قنداق کنه، چی؟»
هنوز مامانی هیچی نگفته بود که یکدفعهای صدای
عمّه خانم آمد که گفت: «دو قلوها، واسه چی رفتید تو اتاق؟
بیاید بیرون، من میخوام شما رو ببینم.»
محمد حسین گفت: «ما دوست نداریم شما رو ببینیم،
میخواهید دوباره مارو قنداق کنید.»
مامانی گفت: «اِه، مگه شما نی نی کوچولویید که من
قنداقتون کنم؟ شما دیگه بزرگ شدید، واسه خودتون مرد
شدید، مردها رو که قنداق نمی کنن.»
من و محمد حسین به هم نگاه کردیم. من از حرف
عمّه خانم خیلی خوشم آمد، بلند شدم تا در را باز کنم و برم
بیرون، یکدفعه محمدحسین از پشت، یقهام را گرفت وکشید.
نزدیک بود بخورم زمین. لجم درآمد، گفتم: «اِه، چرا این
جوری میکنی؟!»
محمد حسین گفت: «شاید کلک میزنه.»
گفتم: «نه خیر، کلک نمیزنه.»
بعد رفتم که در را باز کنم، محمد حسین شانهاش را
انداخت بالا وگفت: «به من چه، اگه میخوای بری، برو. ولی
اگر گرفتت و مثل زندانیها دست و پات رو بست، به من
ربطی ندار.»
من دستگیرۀ در را گرفتم؛ اما ترسیدم در را باز کنم. مامانی
محکم زد به در و گفت: «محمد حسین درو باز کن.»
محمد حسین گفت: «درو باز نمیکنم لا لای لای، دیگه
قفل شده دی دیم دیم.»
مامانی باز دوباره زد به درو گفت: «محمد مهدی، عزیزم
تو درو باز کن.»
[[page 15]]
انتهای پیام /*