
وقتی مامانی از این حرفها به من میزد، من نمیتوانستم
حرفش را گوش نکنم. به محمد حسین گفتم: «من الان
درو باز میکنم.»
محمد حسین گفت: «اون وقت عمّه خانم دستگیرت
میکنه.»
من هم دلم میخواست در را باز کنم، هم دلم
نمیخواست. عمّه خانم از پشت درگفت: «باشه دوقلوهای
شیطون، اگه دوست ندارید بیاید بیرون، نیاید من اومده بودم
که شمارو ببینم.»
بعد صدایش یک جوری شد که من دلم سوخت. عمّه
خانم مثل بچه کوچولوها گفت: «باشه، حالاکه منو دوست
ندارید، من از اینجا میرم.»
مامانی گفت: «اِه عمّه خانم کجا؟ این حرفها چیه
میزنید تو رو خدا ناراحت نشید، اینا بچهان، دارن بازی
میکنن.»
محمدحسین گفت:«نه خیر هم، این اصلاً بازی نیست،
است راستکی یه.»
من دلم نمیخواست عمّه خانم ناراحت بشود و برود؛
اما یک کمی هم میترسیدم.
عمّه خانم گفت: «خب خداحافظ، من دیگه رفتم.»
بعد هم زد به در و گفت: «دوقلوها من رفتم، خداحافظ،
حیف شد ندیدمتون.»
عمّه خانم گناه داشت، نباید ناراحت میشد و میرفت.
اما کاشکی قول میداد که ما را قنداق نکند.
ادامه دارد
[[page 16]]
انتهای پیام /*