
داستان دوست
شکایت پیرمرد
پایِ پیرمرد مهربان درد میکرد. به
همین خاطر نمیتوانست به خوبی قدم
بردارد. اما وقتی که به یاد پیامبر (ص)
میافتاد، درد از یادش میرفت.
پیامبر (ص) برای او خیلی عزیز و
دوست داشتنی بود. دوست داشتنیتر
از همۀ بچهها و نوههایش. او میخواست
هرچه زودتر حضرت را ببیند. دیدن پیامبر (ص) مثل دیدن بهشت
بود. پر از لذّت و شیرینی.
پیرمرد میخواست یک چیز مهمّی را به ایشان بگوید. او
میخواست از دستِ کسی که پیشنماز مسجد محلّهشان بود، شکایت
کند. او وقتی به مسجد نزدیک شد با خودش فکر کرد که چگونه
شکایتش را بازگو کند.
[[page 25]]
انتهای پیام /*