مجله کودک 74 صفحه 25

کد : 129896 | تاریخ : 08/12/1381

داستان دوست شکایت پیرمرد پایِ پیرمرد مهربان درد می­کرد. به همین خاطر نمی­توانست به خوبی قدم بردارد. اما وقتی که به یاد پیامبر (ص) می­افتاد، درد از یادش می­رفت. پیامبر (ص) برای او خیلی عزیز و دوست داشتنی بود. دوست داشتنی­تر از همۀ بچه­ها و نوه­هایش. او می­خواست هرچه زودتر حضرت را ببیند. دیدن پیامبر (ص) مثل دیدن بهشت بود. پر از لذّت و شیرینی. پیرمرد می­خواست یک چیز مهمّی را به ایشان بگوید. او می­خواست از دستِ کسی که پیشنماز مسجد محلّه­شان بود، شکایت کند. او وقتی به مسجد نزدیک شد با خودش فکر کرد که چگونه شکایتش را بازگو کند.

[[page 25]]

انتهای پیام /*