
شعر دوست
در غروبی نفس گیر
از زبان امام سجاد (ع) به پدر بزرگوارشان امام حسین(ع)
پیش چشمم تو را سر بُریدند
دستهایم ولی بیرمق بود
بر زبانم در آن لحظه جاری
«قُل آعوذُ بِرَبِّ الفَلَق» بود
گفتی: آیا کسی یار من نیست؟
قفل بردست و دندان من بود
لحظهای تب، امانم نمیداد
بی تو آن خیمه زندان بود
کاش میشد که من هم بیایم
در سپاهت علمدار باشم
کاش تقدیرم از من نمیخواست
تا که در خیمه بیمار باشم
ماندم و در غروبی نفس گیر
روی آن نیزه دیدم سرت را
ماندم و از زمین جمع کردم
پارههای تن اکبرت را
ماندم و بغض سنگین زینب (س)
تا ابد حلقه زد بر گلویم
ماندم و دیدم افتاده بر خاک
قاسم، آن یادگار عمویم
[[page 8]]
انتهای پیام /*