
قسمت هجدهم
جنگل پر در سر
آقا خرسه ترسو نیست
یلدا شرقی
آقا خرسه هر روز صبح زود از خواب بیدار میشد، صبحانهاش
را میخورد و به محل کارش میرفت. آقا خرسه فعلاً داشت آموزش
میدید. آقای پلیس هر روز صبح تا ظهر مقررات راهنمایی و
رانندگی را به آقا خرسه یاد میداد.
یک ماهی که گذشت، روز امتحان رسید. قرار بود آن روز
آقای پلیس از آقاخرسه امتحان بگیرد. اگر آقاخرسه در این امتحان
قبول میشد، به او لباس پلیس میدادند و او پلیس جنگل میشد.
آن روز صبح ننه کلاغه و عمو زحمتکش و سنجاب و آقا خرگوشه و خاله
میمون و خانم قورباغه و همۀ بچهها راه افتادند و رفتند به محل کار
آقای پلیس. آقای پلیس نزدیک خیابان قدم میزد و هی به ساعتش
نگاه میکرد. وقتی از دور حیوانات جنگل را دید، کمی خیالش راحت
شد و منتظر ایستاد. حیوانات که به آقای پلیس رسیدند، سلام
و صبح به خیر گفتند. آقای پلیس گفت: «پس آقا خرسه کو؟»
حیوانات به هم نگاه کردند. ننه کلاغه گفت: «مگه
آقا خرسه پیش شما نیومده؟»
آقای پلیس گفت: «من الان نیم ساعته که منتظرش هستم.
من فکر کردم که همراه شما میآد.»
عمو زحمتکش گفت: «عجیبه؛ او که میدونست امروز
روز امتحانه.»
بعد رو به پسر آقا خرسه کرد و گفت: «ببینم خُرخُر، چرا
بابات نیومده؟ خونه است؟»
خُرخُر گفت: «نه بابام خونه نبود، من که بیدار شدم، اون
رفته بود، فکر کردم اومده که زودتر پلیس بشه.»
آقای پلیس گفت: «فعلاً یک امتیاز از آقا خرسه کم شد.»
ننه کلاغه گفت: «شاید اتفاقی براش افتاد.»
خاله میمون گفت: «چه اتفاقی؟ خُرخُر که میگه وقتی از خواب بیدار شده، آقا خرسه نبوده.»
میمو گفت: «حتماً آقا خرسه رو دزدیدن.»
قورقوری جیغ زد و پرید توی بغل مامانش و گفت: «وای من میترسم.»
آقای پلیس که خیلی ناراحت شده بود، دستش را پشت سرش گرفت و با صدای بلند گفت: «این حرفها
چیه که شما میزنید؟»
[[page 28]]
انتهای پیام /*