مجله کودک 77 صفحه 12

کد : 129955 | تاریخ : 29/12/1381

آدم­بزرگها همه­شان داشتند با هم حرف می­زدند. اتاق خیلی شلوغ بود و هیچ کسِ هیچ کس حواسش نبود که دارد دعوا می­شود. مامانی هم حواسش نبود. من یک ذره یک ذره رفتم طرف آن میزی که رویش آجیل گذاشته بودند،شیرینی هم بود. نزدیکِ میز ایستادم و آدم بزرگها را نگاه کردم، بیشترتر هم مامانی و بابایی را نگاه کردم. بعد یواش دستم را بردم جلو که آجیل بردارم؛ ولی یکدفعه ترسیدم. می­ترسیدم تا دستم را ببرم توی کاسه، یکی مرا ببیند. بعد تندی دستم را کشیدم، ولی من هم زیاد آجیل می­خواستم، مثل بقیه بچه­ها. داشتـم به پسته­ها که گنده بودند و پوستشان باز شده بود، نگاه می­کردم، دهنم آب افتاده بود. بابایی می­گفت آنها پستۀ خندانند. این پستۀ خندان­ها داشتند گریۀ مرا در می­آوردند. بادام­ها هم خیلی بزرگ و خوشمزه بودند، فندق هم زیاد داشت. همین جوری که داشتم به آنها نگاه می­کردم،یکدفعه یکی گفت: «چیزی می­خوای عزیزم؟» عمه خانم بود. خیلی ترسیدم، نمی­توانستم حرف بزنم. هول هولکی گفتم: «ه ه هیچی.» خواستم بروم سر جایم بنشینم که عمه خانم دستم را گرفت و گفت: «وایسا ببینم.» من بیشترتر ترسیدم،خواستم به عمه خانم بگویم که قول می­دهم دیگر به آجیل­ها نگاه نکنم که عمه خانم گفت: «بگو ببینم تو کدوم یکی هستی؟ اونی که چهار تا قاشق آجیل ریخت؟» گفتم: «نه به خدا عمه خانم،محمد حسین زیاد برداشت.» بعد جیب کتم را گرفتم و به عمه خانم گفتم :«نگاه کنید من چقدر کم دارم.» بعد آن یکی جیبم را هم که خالی بود به او نشان دادم و گفتم: «نگاه کنین هیچی توش نیست.» آن وقت عمه خانم یکدفعه­ای یک قاشقِ پُر پُر آجیل برداشت و ریخت توی جیب من. من خیلی خوشحال شدم، می­خواستم عمه­خانم را بوس کنم؛ ولی نکردم، آخر این جوری عمه خانم فکر می­کرد که من خیلی شکمو هستم. بعد تندی آمدم سرجایم بنشینم که دیدم محمدحسین هنوز دارد با آن بچه­ها دعوا می­کند. وقتی رفتم پیش او، به من گفت: «تو کجا رفتی؟ منو تنها گذاشتی؟» گفتم: «اِه، به من چه، تو آجیل­های اونو خوردی.» محمد حسین زد توی پهلوی من و گفت: «هیس.» بعد آن پسره گفت: «آی کچل، آجیل منو می­دی یا نه.» محمد حسین گفت: «کچل خودتی، اون دو تا هم هستن.» بعد برای این که مامانی نفهمد به من گفت: «بیا بریم توی حیاط.» آن پسره هم آجیل­ها و شیرینی­هایش را ریخت توی جیبش. ما بلند شدیم و رفتیم توی حیاط. آن بچه­ها هم آمدند. آن پسره به آن دو تا که یکی­شان دختر بود و

[[page 12]]

انتهای پیام /*