
یکیشان پسر گفت: «این دو تارو نگاه کنین، کچلِ کچل هستن. چقدر
خندهدارن. ای کیوسانهارو.»
بعد با مسخره گفت: «شما دو تا از اول کچل به دنیا اومدین یا تازگیها کچل
شدین؟»
من و محمد حسین خیلی عصبانی شدیم. محمد حسین رفت جلو و آن پسره را هل
داد، او هم محمد حسین را هل داد. آن یکی پسره که کوچولوتر بود، گفت: «مهیار
بزنش.»
دختر هم گفت: «مهیار موهاش رو بکن.»
آن وقت همهشان زدند زیر خنده. صورت محمد حسین حسابی قرمز شد و دوید و
یقۀ پسره را گرفت و کتککاری شروع شد. من رفتم جلو که محمد حسین را بگیرم و
بیاورم عقب که دعوا نکند که یکدفعه یکی زد توی سر من و همه چیز قاتی پاتی شد و
من هم آمدم توی دعوا. دختره داد زد: «کدومشون آجیلها رو خورد؟»
پسره گفت :«نمیدونم اینا مثل هماند. اصلاً دوتاشون رو بزنیم.»
دختره ایستاده بود و هی میگفت: «آفرین مهیار، آفرین کامیار، حسابشون رو برسید.»
چهارتایی داشتیم حسابی کتک کاری میکردیم که یکدفعه یکی داد زد: «اِه، اِه بچهها چی کار دارید
میکنید؟»
من تندی رفتم یک گوشه ایستادم، تند تند نفس میکشیدم. محمد حسین و آن دو تا هنوز داشتند دعوا
میکردند. همه مهمانها آمده بودند توی حیاط و من کلی خجالت کشیدم. بابایی من و بابایی آن بچهها
دویدند که بچهها را از هم جدا کنند. بابایی دست محمد حسین را کشید. مامانی هم تندی آمد طرف من و
محمد حسین. بابایی گفت: «آفرین بچهها، دستتون درد نکنه، آدم با فامیلش دعوا میکنه؟ پاک آبروی
منو بردین.»
بابایی آن بچهها هم به آنها گفت: «خیلی کار زشتی کردین، بیادبا.»
آن دخترۀ فسقلی به بابایش گفت: «تقصیر ما که نبود، یکی از اون دو تا که شکل هماند،آجیلهای
مهیار رو برداشت و خورد.»
یکدفعه مامانی زد پشت دستش و گفت :«اِه، خدا مرگم بده، کف حیاط رو نگاه!»
من و محمد حسین تندی کف حیاط را نگاه کردیم و بعد دست کردیم توی جیبمان، هرچی آجیل توی
جیب ما بود، ریخته بود کف حیاط. آجیلهای توی جیب آن دو پسرهای لوس هم از توی جیبشان ریخته
بود کف حیاط. من میخواستم گریه کنم. محمد حسین نشست روی زمین که آجیلها را جمع کند بابایی
تشرش زد. آن پسره هم زد زیر گریه و گفت: «من آجیل میخوام.»
عمه خانم خواست باز دوباره به ما آجیل بدهد؛ اما بابایی و مامانی نگذاشتند و گفتند: «باید تنبیه شوند.»
بابایی و مامانی آنها هم نگذاشتند عمه خانم به آنها آجیل بدهد. بعد هم بابایی و مامانی ما و بابایی و
مامانی آنها، دست چهارتاییمان را گرفتند و کشیدند و گفتند: «زود همدیگر را بوس کنید و آشتی کنید.»
من نمیخواستم آنها را بوس کنم. محمد حسین هم نمیخواست آشتی کند؛ اما بابایی چشم غرّهای
رفت و گفت: «توی عید، کسانی هم که با هم قهرن، آشتی میکنن، شما میخواهید قهر کنید؟»
آنوقت دیگر بهزور بهزور باآنها آشتی کردیم. من خیلی ناراحت بودم، اصلاً همهاش تقصیر محمدحسین
بود که دعوا راه انداخت و همۀآجیلهایمان هم ریخت کف حیاط، اصلاً کاشکی من نرفته بودم دعوا.
چقدر دلم برای آجیلهایی که ریخته بود کف حیاط و دختر عمه خانم جارویشان کرد،سوخت.
«از سال جدید (از شماره 78 مجله دوست) داستان یک قل، دو قل را به صورت داستان مصور ببینید و بخوانید»
[[page 13]]
انتهای پیام /*