
لبخند دوست
از مجموعه داستانهای یونسکو
داستانی از ویتنام
گیاه
سحرآمیز
مترجم : ماندانا راد
روزی، خانه به دوشی وارد دهکدهای شد. او در حالی
که از شدّت خستگی کاملاً از پا افتاده بود و دو روز هم بود
که چیزی نخورده بود، فکر جالبی به سرش زد. به میان
مردم ده رفت و گفت :«من گیاه سحرآمیزی میشناسم
که میتواند حتی یک آدم را که دارد میمیرد، دوباره به
زندگی برگرداند. دوست دارم این راز را به شما بگویم.»
مرد ثروتمندی با شتاب، او را به خانهاش برد و با
غذای مفصّلی از او پذیرایی کرد. وقتی غذا تمام شد،
میزبان از مهمان خواست تا قولش را درمورد گیاه
سحرآمیز انجام دهد. مهمان گفت: «با من بیا، این گیاه
در همین نزدیکیهاست.»
آنها با هم راه افتادند، وقتی کاملاً از دهکده
دور شدند، مهمان ایستاد و با انگشتش، به یک برنجزار
اشاره کرد و گفت: «اینجا آن گیاه سحرآمیز
میروید.»
-«چی؟ برنچ؟ شوخی میکنی؟!»
-«مسلّماً نه. بدون برنجی که همین الان
در خانه تو خوردم، تا این ساعت مرده
بودم!»
و مرد ثروتمند و حریص، از شدت
ناراحتی روی زانوانش افتاد.
[[page 16]]
انتهای پیام /*