
قصه دوست
جشن بستنی
نوشته: بئاتریس لوپس پوئرتاس ترجمه: رامین مولایی
بچهها جدا شد و رفت تا
اتاق رئیسکارخانه راپیداکند.
کامیلا تا به اتاق او رسید
فوراً وارد شد و دنبال فابین
کوچولو گشت. او خیلی
آهسته پرسید:
- فابین، تو اونجایی؟
و بعد صدای نازک و
لرزانی جواب داد:
-بله، من اینجام پشت پرده!
-سلام،من کامیلا هستم
و اومدم بهت کمک کنم تا
اون کلید رو پیدا کنیم.
-من از تو ممنونم، ولی من همهجا رو گشتم اما اونو پیدا
نکردم، انگار رفته جایی قایم شده!
کامیلا در حالی که کمی عصبانی شده بود، گفت:
- چی میگی؟! کلیدها که پا ندارند تا هرجا که بخوان برن!
باید امیدوار باشی و به من کمک کنی تا اون کلید رو پیدا کنیم،
هرجور شده فردا باید جشن مدرسه من برگزار بشه!
کامیلا و موش کوچولو از اتاق رئیس بیرون آمدند و سرگرم
جستجو شدند. فابین همه جاهایی را که فکر میکرد در آنجا با
کلید بازیی کرده بود، به کامیلا گفت و بعد یکی یکی شروع به
گشتن آن محلها کردند.
اول از همه به سالن میوهها رفتند،آنجا که دستگاههای شستشو،
پوست کنی و خرد کردن میوهها و افزودنشان به مایع بستنی قرار
داشتند،ولی چیزی پیدا نکردند.
بعد از آنجا به سالن آمادهسازی مایع بستنی سرزدند، جایی که
شیر را با شکر مخلوط میکردند و به آن تکههای شکلات، بادام،
فندق یا پسته اضافه میکردند. هنگامی که معلوم شد، کلید گمشده
آنجا هم نیست، فابین زد زیر گریه! او مدام میگفت:
- دیدی چی شد! همهاش تقصیر منه، اگه من با کلید بازی
نمیکردم اینجور نمیشد!
کامیلا که دید فابین خیلی ناراحت است، سعی کرد او را آرام
کند:
- دوست کوچولوی من ناراحت نباش! من هم بارها کارهایی
کردهام که مامانم به خاطر اونها منو دعوا کرده، ولی بالاخره همه
چیز روبراه شد!
- اما اینموضوع فرق میکنه، چون اگه تا ساعت چهار اون
کلید پیدا نشه، کارگرها نمیتونن بستنیهای مخصوص جشن
فردای مدرسه رو آماده کنن!
فابین حق داشت،چون ساعت سه بود و آنها وقت کمی داشتند،
کامیلا هم کمکم داشت ناامید میشد که ناگهان فکری به
سرش زد:
- فابین، خوب فکر کن! تو امروز وقتی مشغول بازی بودی، از
روزهای یکشنبه. روز تعطیل آخر هفته. اغلب خیلی
کسل کنندهاند! مخصوصاً وقتی هوا بارانی باشد و پرندهای هم
در خیابان پرنزند. کامیلا کوچولو، دختری بسیار زیبا با موهای
بلند و بلوطی رنگ که همیشه آنها را در دو رشته پشت سرش
میبافت، تصمیم گرفت برای اینکه سر خودش را گرم کند، پای
تلویزیون بنشیند و کارتون تام وجری را تماشا کند. اماچونآنروز
هم مثل روزهای دیگر هفته صبح زوداز خواب بیدار شده بود،بعد
از چند لحظه روی مبل راحتی جلوی تلویزیون خوابش برد... و
خواب دید که:
جلوی در کارخانه بستنیسازی شهرشان است، او به همراه
همکلاسیهایش به کارخانه آمده بود، چون فردا روز پایان سال
تحصیلی بودوآنها خودشان را برای «جشن بستنی» آمادهمیکردند.
جشن فوقالعادهای بود: بستنیهایی با شکلها و مزههای مختلف
برای همه بچهها، پدرو مادرها و معلمها.
اتوبوس مقابل درکارخانه ایستاد و بچهها به ترتیب از آن پیاده
شدند و به دنیای حیرتانگیز بستنیها قدم گذاشتند. بستنیهای
توت فرنگی، وانیلی، شکلاتی، زعفرانی، گردویی، پستهایو ...اوووم!
چه بستنیهای خوشمزهای!
رئیس کارخانه بچهها را در بازدید از کارخانه همراهی میکرد
و به آنها دستگاههایی که بستنی را درست میکردند، نان بستنی
میساختند، بستنیهارا به شکلهایگوناگون در میآوردند و خلاصه
تمام قسمتهای کارخانه را نشان میداد،که ناگهان صدای آژیر به
گوش رسید!
آقای رئیس از نگهبانی که به سویش میآمد، پرسید:
-چه اتفاقی افتاده؟
-موش ناقلا«فابین» کلیدی را که همه ماشینهای کارخانه با
آن به کار میافتد، از اتاق شما برداشته بود وبا آن بازی میکرد، اما
حالا آن را گم کرده و نمیتواند پیدایش کند!
آقای رئیس زیر لب گفت:
- خدای من! چه بدبختی بزرگی! اگر دستگاهها کار نکنند،
نمیتوانیم بستنیهای جشن مدرسه را آماده کنیم.
کامیلا با شنیدن این جمله احساس کرد که باید هرچه سریعتر
کاری بکند، چون حتی فکر اینکه نتواند جشنشان را برپا کنند هم
وحشتناک بود! مخصوصاً برای اوکه عاشق بستنی وانیلی یا روکش
شکلاتی بود و از مدتها پیش دلش را برای رسیدن روز جشن
صابون زده بود.
کامیلا در حالی که به دنبال را ه حلی میگشت، با خودش فکر
کرد:
-ای کاش خواهرم «آگوستینا» اینجا بود، اون خیلی خوب
میدونست که باید چکار بکنه، اگریک سگ هم داشتیم که کمکمون
کنه، عالی میشد... اما خوب، حالا خودم تنهایی باید اون کلید رو
پیدا کنم!
و بعد با احتیاط کامل، جوری که هیچ کس متوجه نشود، از گروه
[[page 24]]
انتهای پیام /*