
نا امید میشد، ناگهان با دستش چیزی را در کف استخر لمس کرد
و با شادی بسیار فریاد زد:
-فابین! فابین... اینجا یه چیزی هست!
موش کوچولو گفت:
-زود باش اون رو بیرون بیار تا ببینیم چیه؟
کامیلا دستش را بیرون آورد... آنها بالاخره کلید را پیدا کرده
بودند! کامیلا و فابین در حالیکه از شادی سر از پا نمیشناختند، به
هوا میپریدند و فریاد میزدند:
-زندهباد! زنده باد! ما بالاخره کلید رو پیدا کردیم و حالا کارخونه
میتونه بستنیهای جشن فردا رو درست کنه...
و برای آنکه هر چه زودتر این خبر خوش را به رئیس کارخانه
برسانند، شروع به دویدن کردند.
- آقای رئیس، بفرمائید! این هم کلید...
-شما چه جوری اونو پیدا کردید؟ همه کارگرها سرتاسر کارخونه
را گشتند، ولی نتونستند اونو پیداش کنند!
- زیاد هم سخت نبود! فقط باید توی مایع بستنی شنا میکردم!
- آه! خدای من! تو درست مثل یه بستنی مخلوط شدی!
- نگران نباشید! چون مادرم میدونه من چقدر بستنی دوست
دارم، از اینکه سر و صورتم کمی نوچ شده، تعجب نمیکنه!
و هر سه با خوشحالی فراوان از اینکه سرانجام مشکل حل
شده بود، خندیدند. بعدآقای رئیس کلید را به سرکارگر کارخانه داد
و از او خواست سریعتر کار را شروع کنند تا بستنیها به موقع برای
جشن مدرسه در روز بعد آماده شوند.
فابین بیچاره که احساس میکرد همه تقصیرها به گردن اوست،
بیسر و صدا از آنها جدا شد. اما کامیلا پیش از اینکه همراه
همکلاسیهایش سوار اتوبوس شود تا به خانههایشان بازگردند،
برای خداحافظی از فابین به اتاق رئیس رفت.
فابین وسایلش را جمع کرده بود تا برای همیشه از آنجا برود.
کامیلا با تعجب از او پرسید:
- فابین، داری چی کار میکنی؟
- باید از اینجا برم کامیلا، من اینجا یه خرابکاری حسابی ببار
آوردم و مطمئنم کسی اینجا از من خوشش نمیآد!
اما آقای رئیس که به دنبال کامیلا آمده بود،گفت:
- نه فابین، تو اشتباه میکنی! ما همگی تو رو در اینجا دوست
داریم. اگر به مشکلی که امروز در اینجا پیش اومد خوب فکر کنیم،
درس میگیریم که چطور با کمک هم میتونیم مشکلات را حل
کنیم، مثل کاری که تو و فابین انجام دادید!
فابین از شنیدن حرفهای آقای رئیس خوشحال شد و کامیلا
هم از او دعوت کرد یک روز به خانه آنها برود تا اورا به خانوادهاش
معرفی کند. آقای رئیس هم به کامیلا گفت که هر وقت هوس
خوردن بستنی کرد، میتواند به کارخانه بیاید و هر چقدر خواست
بستنی بخورد...
در همین موقع کامیلا ناگهان از خواب پرید. از روی همان
مبل راحتی ساعت را دید که شش بعد از ظهر را نشان میداد.از
مادرش پرسید:
- مامان، توی یخچال بستنی داریم؟!...
کنار پاتیلهای مایع بستنی، اون ظرفهای بزرگ که مثل استخر
هستند، رد نشدی؟
- چراکامیلا! اتفاقاً من از نزدیک اونها گذشتم. اما ماکه نمیتونیم
توی اونها رو بگردیم، من یکی که شنا بلد نیستم!
-نترس، لازم نیست شنا کنی. من میتونم توی اونها برم! فکر
نکنم ارتفاع مایع داخل اونها بالاتر اززانوی من باشه! اما من به یک
عینک مخصوص غواصی احتیاج دارم.
-کارگرهایی که با دستگاهها کار میکنند عینکهایی به
چشماشون میزنندکه من فکر میکنم به دردت بخورند. همینالان
یکی از اونها رو برات میآرم!
فابین این را گفت و رفت و در یک چشم بر هم زدن با یک عینک
حفاظتی برگشت! کامیلا عینک را به چشم زد، کفشهایش را در آورد
و در حالیکه به اولین استخر که پر از مایع بستنی وانیلی بود، پا
میگذاشت، رو به فابین گفت:
-آرزو کن که موفق بشیم!
بعد خم شد و سرش را درمایع غلیظ و شیرینی که طعم وانیل
داشت،فرو برد و کف پاتیل را وارسی کرد، اما اثری از کلید نبود.
وقتی کامیلا سرش را بیرون آورد قیافهاش دیدنی بود! تمام
صورت او با لایهای از مایع بستنی وانیلی پوشیده شده بود.
دختر کوچولو همانطور که دور لبهایش را مزه مزه میکرد به
فابین گفت:
-اینجا که نبود!
این را گفت و بعد وارد استخر بستنی موزی شد. اما کلید آنجا هم
نبود. به همین ترتیب کامیلا یکی یکی تمام استخرها را گشت، ولی
کلید را پیدا نکرد. پس خسته و نا امید در گوشهای نشست در همین
لحظه ناگهان فابین فریاد زد که:
-اما هنوز یه استخر دیگه باقی مونده که اونرو نگشتی! منظورم
استخر کارامل بستنی نزدیک در ورودی سالن است!
کامیلا جستی زد و همراه فابین به طرف آخرین استخر دوید.
با دقت زیاد داخل آن را گشت و درست وقتی که دیگر داشت کاملاً
[[page 25]]
انتهای پیام /*