
طرّاحی کردم. چرا که ایشان میخواستند تا فقط به سراغ
بچّههای شهر نرویم و سری هم به بچّههای روستا بزنیم.
همین باعث شد تا اوّل به سراغ ریزه و بعد هم شاخ طلا
بروم.
عید نوروز نزدیک است، لطفاً در پایان کمی هم از
خاطرات نوروزی دوران کودکیتان بگوئید.
جالب است بگویم که من تا سنّ 8 و یا شاید هم
9 سالگی به «عمو نوروز» اعتقاد عجیبی داشتم. دلیلش
هم این بود که پدر و مادرم بارها سفارش کرده بودند که
هر هدیهای میخوای روی کاغذ بنویس و درست یک ماه
قبل از سال تحویل آن را روی طاقچه بگذار تا عمو نوروز
آن را بخواند و هرچه که دوست داری برایت عیدی
بیاورد.
من هم چون ازکودکی آدم کم توقّعی بودم و برآورده
کردن خواستههایم خیلی هم مشکل نبود، هر چیزی که
از عمو نوروز میخواستم، درست بعد از سال تحویل در
گوشۀ اطاقم حاضر بود. غافل از اینکه تمام این هدیهها را
پدر و مادرم برایم تهیه کرده بودند،نه عمو نوروز.
به همین خاطر روزی که بالأخره دختر عموها و پسر
عموهایم که از اصل ماجرا با خبر بودند،با اصرار به من
ثابت کردند که عمو نورزو واقعی وجود ندارد و تمام این
هدیهها عیدیهای پدر و مادر است،یکی از تلخترین
روزهای زندگی من بود. آن روز برای همیشه از عمونوروز
خداحافظی کردم.
معلّم نقّاشی مدرسه هم که فکر میکنم جریان را فهمیده
بود،به غیر از من به همۀ بچّهها نمرۀ بیست داد تا برای
من درس عبرتی شود و دیگر از این کارها نکنم.
شخصیت دوران کودکی شما به کدام یک از
شخصیتهای داستانهای مصورتان در مجلۀ دوست
شباهت بیشتری دارد؟
فکر میکنم به «نیکی» شباهت عجیبی داشته و
دارم. به خصوص این که نیکی هم مثل من عینکی
است!
تاحالاشده آرزو کنید که جای یکی از قهرمانهای
داستانهایتان باشید؟
بله. دلم میخواست «شاخ طلا» باشم چون که شاخ
طلا توی دنیای آدمها از خیلیها عاقلتر است.
فکرمیکنید اگرکامپیوتر اختراع نشده بود ، باز
هم داستانهای مصوّر شما جذّاب و پرطرفدار بود؟
چه سئوال بامزه و جالبی پرسیدید. حقیقتش را
بخواهید اگر کامپیوتر یا حتّی نرمافزاری که من به کمک
آن داستانهای مصوّز مجلۀ دوست را طرّاحی میکنم
اختراع نشده بود، به هیچ عنوان این کار را انجام نمیدادم
و حتماً به جای من کس دیگری این وظیفه را به عهده
میگرفت.
«ریزه» یکی از شخصیتهای پرطرفدار قصّههای
شماست. چطور شد که به سراغ ریزه رفتید؟
راستش را بخواهید ریزه رابه درخواست آقای سرمدی
[[page 27]]
انتهای پیام /*