
داستان دوست
اگر مرا میخواستند، پیشقدم میشدم
نمیدانستم چه باید بکنم؟ مردم این همه راه را آمده بودند تا مرا با خودشان به تهران ببرند. دل کندن
از قم،کار سختی بود. شهری با آن همه خاطره، با آن همه طلبهای که در اطرافم بودند، با وجود مراجع
تقلید که هر کدامشان چراغ راهم بودند، آن روزهای پر از کار و تلاش و درس، و آن شبهای نماز و دعا
و زیارت و ...
از همه مهمتر، دل کندن از «او» بود که برایم سخت بود. ما دیگر شاگرد و استاد نبودیم، پدر و فرزند
بودیم. مگر میشد کسی سالها در کنار او باشد و از او دل بکند؟
امّا همۀ اینها باعث نمیشد که به خواهش مردم تهران توجهّی
نکنم.
دلم یک چیزی میگفت و عقلم چیز دیگری. حسّم مرا به
سویی میکشید و وظیفهام به سوی دیگر. در همین فکرها بودم
که صدای گرم و قاطعش، رشته خیالم را پاره کرد:
- تردید نکن حاج آقا عبدالکریم! دعوت مردم را اجابت کن!
نگاهی به چشمهای نافذش انداختم، میدانستم اصرار
فایدهای ندارد. پس سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم.
امّا حس کردم دلش برایم سوخته است. لبخندی زد و با
لحن پدرانهای گفت:
-من هم از دوری شما دلتنگ میشوم، ولی
فراموش نکن که هر کدام از ما
براساس عقل و شرع ،وظیفهای
داریم. درست نیست که این
مردم مؤمن را ناامید کنی.
ناگهان تصمیمی به ذهنم
رسید. میدانستم که استاد
عزیزم، برای بزرگترین مرجع
تقلید آن زمان احترام خاصّی
قایل است. با خودم گفتم شاید
فرجی حاصل شود، بیمقدمّه
گفتم:
.هرچه آقای بروجردی بگویند!
از این حالت من خندید و گفت:
. مانعی ندارد، از ایشان میخواهم
[[page 8]]
انتهای پیام /*