مجله کودک 79 صفحه 28

کد : 130007 | تاریخ : 28/01/1382

قصه­ای را که در این شماره می­خوانید، یک داستان پلیسی است. گاهی از این داستان­های پلیسی برایتان چاپ خواهیم کرد. تفاوت این داستان­ها با قصه­های دیگر این است که در پایان هر قصه، پرسشی مطرح می­شود. شما باید با حدس و دقت در داستان به پاسخ سوال پی ببرید. اگر پاسخ را پیدا نکردید، هفته بعد در همین صفحه، پاسخ درست ر اچاپ خواهیم کرد. نیم ساعتی بود که رعد و برق شروع شده بود، انگار که روز رستاخیز بود. بادهای شدید طوفانی یکی پس از دیگری زوزه­کنان می­وزید، شبانه از خیابان­ها عبور می­کرد و هر چیزی را که قرص و محکم نبود، در جای خود می­لرزاند. وقتی خانم «انگن باخر» به خیابان «زه» پیچید، عقربه­های ساعت کلیسای سِسیلی دقیقاً دو و سی و دو دقیقه را نشان می­دادند. هنوز کاملاً از جلو خانه سر پیچ نگذشته بود ، طوری خشکش زد که انگار رعد او را خشک کرد. ده پانزده ثانیه گذشت و او جزاءت تکان خوردن پیدا نکرد. ولی طوفان فقط روسری و پالتوی او را پاره کرد. همین که با احتیاط اولین قدم را به عقب برداشت، به قدری با شدّت لرزید که گمان کرد هر لحظه ممکن است پاهایش، از انجام وظیفه­شان خودداری کنند. سرانجام دوباره به خودش آمد و در جستجوی کمک به دنبال افراد دیگر گشت. ولی خیابان مثل یک مرده آن جا افتاده بود. او چیز دیگری کشف کرد: یک باجۀ تلفن. در حالی که از نفس افتاده بود،به تلفن هجوم برد و همین که صدایی از طرف ادارۀ پلیس شنید، نفس راحتی کشید و پس از آن که اولین کلمات را نا مفهوم بیان کرد، همان صدا گفت: «یک لحظه صبر کنید تا ارتباط شما را با بازرس «اِشنل» برقرار کنم!» باز هم فقط چند ثانیه­ای طول کشید تا صدای مبهمی ادامه داد: «لطفاً دوباره تکرار کنید. من بازرس «اِشنل» هستم!» و خانم «اَنگن باخر» تکرار کرد: «من همین الان از راه­آهن آمدم... همین که توی خیابان «زه» پیچیدم، بلافاصله یک ماشین باری جلو مغازۀ پوست فروشی «پیلتس و شرکا» توقف کرد. دو مرد از ماشین پریدند پایین و شیشۀ ویترین را به اندازۀ یک سوراخ خیلی بزرگ بریدند... من آن قدر وحشت کرده بودم که اصلاً نمی­دانستم باید چه کار کنم... سپس مردها شروع کردند به حمل چیزهای توی ویترین به ماشین... خانم «اَنگن باخر» نفس عمیقی کشید و بازرس از این فرصت استفاه کرد و با عجله پرسید: «حالا شما کجا هستید؟» - توی باجۀ تلفن در خیابان «کرویتس» - «همان جا بمانید، ما الان می­آییم!» خانم «اَنگن باخر» گوشی را گذاشت و به دیوارۀ باجه تکیه داد. درست هفت دقیقه بعد، ماشین پلیسی را دید که به طرف او می­آمد.

[[page 28]]

انتهای پیام /*