مجله کودک 83 صفحه 15

کد : 130030 | تاریخ : 25/02/1382

آقای فرخی از دور می آمد. قهرمان با خودش گفت : لابد او هم نان می خواهد که از این طرف می آید ... باید فکری کرد. اصلا نمی توانم این راه را دوباره بروم و برگردم. پس ... به هم رسیدند. سلام و علیک کوتاهی با هم کردند. دل قهرمان تند تند می زد. مبادا نان ها بیفتند. آقای فرخی دور شد. حالا می توانست با خیال راحت نان ها را به خانه ببرد. آقای فرخی تنها زندگی می کرد و خیلی کم از خانه بیرون می آمد. قهرمان توی دلش گفت : یا نان ندارد یا دلش گرفته است و می خواهد قدم بزند. کاش بیشتر با او حرف می زدم. پشت سرش را نگاه کرد. آقای فرخی دور شده بود. اما اگر نان می خواست ...؟! باز هم خریدن نان و نرسیدن حتی به نیمه دوم فوتبال ... اما عیب ندارد. برای بازی کردن هیچ وقت دیر نیست ، همین فردا ، پس فردا شاید ... باز کمی فکر کرد ... برگشت و صدایش زد. «آقای فرخی .... » - : «بله پسرم ، کاری داشتی؟» - : «نان می خواهید؟ من حاضرم نان هایم را به شما بدهم.» - : «نه پسرم ، فقط می خواستم کمی قدم بزنم ، اما کاش همه مثل تو بودند.» - : «پس لااقل کمی بردارید.» آقای فرخی او را بوسید و گفت : «لقمه ای از نان گرم تو بزرگ مرد کوچک محله مان حتماً خوشمزه است!»

[[page 15]]

انتهای پیام /*