مجله کودک 127 صفحه 8

کد : 130095 | تاریخ : 28/12/1382

عید امسال ما امیر محمد لاجورد امسال عیدمان با هر سال فرق می کرد. بابا بزرگ مریض شده بود و مامان رفته بود شهرستان تا از او مراقبت کند ... ثمین: «کار ماشین لباسشویی تمام شده. من بروم لباس ها را پهن کنم». فاطمه: «نه عزیزم خطرناکه. کار خودمه. اگر تلفن زنگ زد گوشی را بردار شاید مامان باشه. ولی در را روی هیچ کس باز نکن باشه؟ من زودی بر می گردم». کلی کار داشتم که باید انجام می دادم. آخر مامان خانه را به من سپرده بود. تند تند لباس ها را پهن کردم تا بروم به بقیه کارها برسم. اما فکر نمی کردم که ... فاطمه: «در را باز کن منم. کلید را یادم رفته بردارم». ثمین: «خواهرم گفته در را روی هیچ کس باز نکنم». فاطمه: «از کجا معلوم که گرگ بد جنس نیستی؟ فکر کردی من قصه شنگول و منگول را بلد نیستم، ای گرگ بلا؟» هر چه گفتم فایده ای نداشت و عاقبت هم ثمین در را باز نکرد. مجبور شدم توی راه پله منتظر بمانم تا بابا از سر کار برگردد و با کلیدش در را باز کند. رفتار ثمین برایم خیلی عجیب بود. مطمئن بودم که می داند گرگی در کار نیست. خودش هم که می دانست الان وقت بازی نیست. اما تا وارد خانه شدیم چیزی گفت که متوجه علت رفتار عجیبش شدم. فاطمه: «سلام بابا. دو ساعت است که ...» ثمین: «بالاخره آدم بزرگ هایی که همه کارها را درست انجام می دهند تشریف خود را آوردند؟» بابا: «یعنی چی؟ درست تر صحبت کن ببینم دخترم چه می گویی؟» بابا از صحبت های ثمین چیز زیادی نفهمید اما من فهمیدم. فکرش را که می کنم می بینم در این مدت چندین بار ثمین خواسته در کارها به من کمک کند و من هر بار به او گفته بودم که تو کوچکی و خودم آن را انجام داده بودم. بابا برای عیدمان لباس خریده بود. لباس ثمین خیلی برایش بزرگ بود. اما ثمین اصرار داشت که اندازه اندازه اش است. فاطمه: «من و ثمین با هم خانه را تمیز کرده ایم دیوارها مانده که شما باید زحمت آن را بکشید».

[[page 8]]

انتهای پیام /*