مجله کودک 216 صفحه 10

کد : 130413 | تاریخ : 08/10/1384

امیرمحمد لاجورد حرف های واجب خیلی ها فکر می کنند اگه آدم کوچک ترین فرد خانواده باشه خیلی خوبه و خیلی عزیز می شه. اما چی بگم؟ علاوه بر این که خیلی وقت ها همین کوچک بودن باعث شده تا خیلی از کارها رو من مجبور بشم انجام بدم ، باعث شده تا خیلی از چیزها رو هم به گردن بگیرم. مامان : «دارن زنگ می زنن. آقا برید ببینین کیه؟» بابا : «سحاب جان ، بپر برو در رو باز کن ببین کیه؟» سحاب : «سحر ، یه دقیقه برو دم در ببین کیه؟» سحر : «سبحان ، مگه نمی بینی زنگ می زنن ...» توجه فرمودید. این فقط یک نمونه شه . اصلا بذارین یه قصه واقعی که همین چند روز پیش اتفاق افتاد رو براتون بگم. برادرم سحاب می خواست بره بیرون که دید لای در قبض تلفن را گذاشتن. سحاب همینطور داشت به عددهای روی قبض نگاه می کرد و وای وای می گفت. سبحان : «چیه؟ چقدر اومده؟» سحاب : «بفرمایین سحر خانم. خیالتون راحت شد؟ حالا هی بشین و با نگار حرفای غیرواجب بزن. پول تلفن اومده سی و هشت هزار تومن. حالا جواب بابا رو چی می خوای بدی؟» سحر : «به من چه؟مگه فقط من حرف می زنم؟چرا خودتو نمی گی که هردم به دقیقه با سعید حرف می زنی؟ حتما حرفای شما خیلی واجبه ، ها؟» سحاب : «من نمی دونم که شماها فک درد نمی گیرین؟ گوشتون درد نمی گیره اینقدر حرف می زنین؟ اصلا شما به هم هی چی می گین که تمومی نداره؟ من که با سعید فقط دو کلمه در روز اگر حرف داشته باشم بهش تلفن می کنم.» سحر : «دوکلمه؟ دوکلمه؟ وقتی حرف می زنی یه نگاهی هم به ساعت بنداز آقا!» سحاب : «خلاصه که می نمی دونم. این تو و این ... استوارت می گوید از اینکه در یک خانواده مهربان و صمیمی زندگی می کند خوشحال است. او می گوید که همیشه چنین خانواده ای را در پرورشگاه برای دیگران توصیف می کرده است.

[[page 10]]

انتهای پیام /*