مجله کودک 216 صفحه 12

کد : 130415 | تاریخ : 08/10/1384

شب هنگام فرا رسید. بابا خسته از سرکار به خانه آمد. قبض تلفن به رویتش رسید. بنده خدا هیچی نگفت اما بدجوری در اندیشه غوطه ور شد. دل من که خیلی براش سوخت ، اصلا نمی دونم چرا این قدر دل من برای ... همه می سوزه؟ برای سحر و سحاب هم دلم سوخت. برای همین ، برای این که اونا خجالت نکشن خودم جریان رو به گردم گرفتم. بعد از شام به بابا گفتم : «فکر کنم به خاطر کلاس کامپیوتر و اینترنت من این جوری شده چون باید تمرین می کردم. حتما به خاطر همون این قدر پول تلفن اومده. از این دفعه به بعد کمتر استفاده می کنم ...» من فقط دو ساعت با اینترنت کار کرده بودم اما خب دلم می سوخت. به جاش از همون موقع تصمیم گرفتم یه مدیریت صحیح رو تمام تماس های تلفنی داشته باشم و نذارم که دیگه ... اما مگه شد؟ سبحان : «سحاب جون. تا الان شده چهل و سه دقیقه بس نیست؟» سبحان : «سحر خانم ، تا الان شده سی و نه دقیقه.» سحر : «آره نگارجون داشتم می گفتم ، این سبحان که نمی ذاره آدم دو کلمه ...» سبحان : «شد پنجاه و شش دقیقه ، بس کن دیگه ...» سحر : «حالا اینو گوش کن ، اون دختره هست که یه ... » سبحان : «شد یک ساعت و بیست و هفت دقیقه.» سحر : «حالا بذار اینو برات تعریف کنم ...» سبحان : «خر ... پف .... خر ... پف .... خر...» موش کوچولو به آنها اطمینان می دهد که نیازی نیست آنها نگران انتخابشان باشند. ممکن است ابتدا بترسند ، اما طبیعی است و اشکالی ندارد.

[[page 12]]

انتهای پیام /*