مجله کودک 217 صفحه 8

کد : 130455 | تاریخ : 15/10/1384

در فکر دوستان مجید ملامحمدی باران می بارید. جَرجَرجَر ، آسمان غُرغُر می کرد. ابرها به هم می خوردند. عبدالله از اسبش پایین آمد. همه جای بدنش خیس شده بود. سحر داشت از راه می رسید. چند بار سرفه کرد و گفت : «ای وای مثل این که دارم سرما می خورم!» اسبش خسته بود. او از راهی دور آمده بود. قرار بود سر شب به خانه دوستِ عزیزش - امام باقر (ع) - برسد؛ اما حالا دیر شده بود. عبدالله فکر کرد : «اگر الان به خانه اش بروم حتما خواب است. بهتر است بعدا بروم!» توی کوچه های مدینه هیچ کس نبود. هیچ صدایی هم نمی آمد. فقط ناودان ها با هم آواز می خواندند. نگاه کرد به آسمان ، هنوز سیاه و گرفته بود. کمی که رفت ترسید. چون جایی نداشت تا از دست باران فرار کند. از ماموران حاکم ستمگر هم می ترسید. جو می گوید می ترسد که در مسابقه شرکت کند و برنده نشود. «مهم این است که تو در مسابقه شرکت کنی». این مطلب را استوارت می گوید و از جو می خواهد که کار درست کردن قایق را ادامه دهد.

[[page 8]]

انتهای پیام /*