مجله کودک 217 صفحه 9

کد : 130456 | تاریخ : 15/10/1384

دوباره فکر کرد. چاره ای نداشت. گفت : «می روم کنار خانه اش. اگر نه ، صبر می کنم صبح بشود.» اسبش را با عجله به طرف محله ی امام برد. به خانه رسید. پنجره اش تاریک بود. دیگر نمی توانست روی پا بایستد. پاهایش تا زانو گِلی بود. دلش نیامد در بزند. همان جا ایستاد تا صبح بشود. چند لحظه بعد صدایی شنید. صدای مهربانی که داشت به کنیزش می گفت : «ای دختر ، در این شبِ سرد او اذیّت شده است ، در را به رویش باز کن!» عبدالله تعجب کرد. صدای مهربان دوستش امام باقر (ع) بود. اما او دیده نمی شد. در باز شد. خدمتکار سرش را بیرون آورد و گفت : «آقایم می گویند بفرمایید تو ، هوای بیرون سرد است.» عبدالله با خوشحالی زیاد افسار اسبش را گرفت و وارد خانه شد. امام باقر (ع) جلو آمد و گفت : «سلام عبدالله ، خوش آمدی!» عبدالله با خوشحالی زیاد جواب داد : «سلام آقا ، شما چقدر به فکر شیعیانتان هستید.» «دوست» فرارسیدن سالگرد شهادت حضرت امام محمدباقر (ع) را تسلیت عرض می نماید. جو می گوید که مطمئن نیست که استوارت را به عنوان برادر خود بپذیرد اما او را مانند یک دوست می داند.

[[page 9]]

انتهای پیام /*