
او خوب بود، او نان خود را
با دیگران تقسیم میکرد
او با خدا بود و خودش را
تنها به او تسلیم میکرد
vvv
میگفت من وقتی ببینم
یک عده تنها و فقیرند
در بین آدمها همیشه
یک عدهای هم سیر سیرند
vvv
وقتی ببینم حق مظلوم
در دستهای ظالمانست
مانده گرسنه یک کبوتر
غمگین میان آسمان است
vvv
دیگر چگونه میتوانم
حتی شبی راحت بخوابم
آن لحظه من از شدت درد
غمگینم و در پیچ و تابم
وجدان مادر قلابی استوارت نمیگذارد که همسرش نقشه شوم خود را عملی کند. او از همسرش میخواهد که همه ماجرا را برای استوارت تعریف کند.
[[page 7]]
انتهای پیام /*