مجله کودک 220 صفحه 18

کد : 130597 | تاریخ : 06/11/1384

قصههای قهرمانی محمدعلی دهقانی کاوة آهنگر قسمت هفتم مرد کارگر، تا این حرفها را از پادشاه شنید، داغش تازه شد و آتش خشمش شعله کشید. از جایش بلند شد و دستش را به نشانة تهدید به سمت پادشاه تکان داد و فریاد زد: «چه میگویی ای بیدادگر مردم کُش! کدام ظالم و کدام ستمکار؟! من کاوة آهنگر، مردی درستکار و بیآزارم، که با زور بازو، عرق پیشانی و دستهای ماهر و هنرمندم یک لقمه نان پاک و سالم برای اهل و عیالم درمیآورم. اما از تو آدم خودخواه و هوسران به من رنج و آزار زیادی رسیده است. افراد تو چند تا از پسران مرا بیگناه کشتهاند تا برای خوراک مارهای تو از مغز سرشان غذا درست کنند. امروز آخرین پسر مرا گرفتند و به دست قصاب آشپزخانة او سپردند تا قربانی مارها شود. اگر راست میگویی، زود او را به من برگردان!» ضحّاک، در مقابل کاوة آهنگر بد جوری محکوم شده بود و هیچ حرفی برای گفتن نداشت. در حالی که بدنش به عرق سرد نشسته بود، به زور لبخندی زد و به نگهبانهای دستور داد تا زود بروند و پسر کاوه را آزاد کنند. آن وقت گواهی نامهای را که سران و بزرگان نوشته بودند، پیش کاوه گذاشت و به او گفت: «بیا تو هم این سند را مُهر کن و گواهی بده که من پادشاهی دادگر و عادل هستم!» گربهها فکر میکنند که استوارت هم داخل آب افتاده است. اما یکی از آنها استوارت را میبیند که به شاخهای آویزان شده است.

[[page 18]]

انتهای پیام /*