مجله کودک 220 صفحه 30

کد : 130609 | تاریخ : 06/11/1384

قصههای درخت کاج دوستانهترین صبح بخیر ناهید گیگاسری روی درخت کاج، صدای داد و فریاد بلند بود. جوجه کلاغ با جوجه سارها دعوایش شده بود. او اخم کرده بود و با صدای بلند میگفت: «همین که من گفتم، حق ندارید روی شاخههای نزدیک لانهی ما بیایید.» جوجه سارها از حرف او خیلی ناراحت شدند. یکی از آنها گفت: «کی گفته؟! مگر خودت روی شاخههای نزدیک لانهی ما نمیآیی؟!» جوجه کلاغ صدایش را بلندتر کرد و گفت: «من میتوانم هر جا که دلم بخواهد بروم ولی شما فسقلیها نه. فهمیدید.» خواهر جوجه سار با عصبانیت گفت: «چرا زور میگویی؟! درخت کاج مال همه است. ما هم روی هر شاخهاش که دلم بخواهد میرویم.» جوجه کلاغ سینهاش را جلو داد و روبروی او ایستاد و گفت: «چی گفتی نیم وجبی؟ جرات داری، یک بار دیگر بگو.» جوجه سار آمد جلو و به جوجه کلاغ گفت: «برو کنار، چه کارش داری؟» جوجه کلاغ، جوجه سار را چنان هل داد که پشتش به تنهی درخت خورد. این طوری شد که آنها به جان هم افتادند. به هم نوک زدند و بالهایشان را به همدیگر کوبیدند و دال و قال راه انداختند. آنوقت، جوجه سارها که زورشان به جوجه کلاغ زورگو نمیرسید با گریه به استوارت و اسموکی میگویند که عضو یک خانواده هستند.

[[page 30]]

انتهای پیام /*