
ناهید گیگاسری
قصههای درخت کاج
«جغد شاخدار»
یک روز خانم جغد و آقا جغد آمدند روی درخت کاج و شروع کردند به لانه ساختن. آنها آنقدر تند کار میکردند که بزودی لانهشان آماده شد.
خانم جغد و آقا جغد همسایههای خوب و مهربانی بودند اما کارهایشان عجیب و غریب بود. آنها نه کار میکردند و نه گردش میرفتند. تمام روز توی لانهشان میخوابیدند و بیرو نمیآمدند. اگر هم بیرون میآمدند. روی شاخهای مینشستند و چرت میزدند.
یک روز، وقتی بچهها روی شاخهها این طرف و آن طرف
میپریدند و با هم قایم باشک بازی میکردند. جغد شاخدار از لانهاش بیرون آمد و گفت: «چه خبر است بچهها؟ کمی آرامتر. با این همه سروصدا ما چهطور بخوابیم؟» بعد رفت لانهاش. بچهها با تعجب به هم نگاه کردند. جوجه سار گفت: «پس چرا اینها مثل مامان و بابای ما دنبال غذا نمیروند؟!»
جوجه شانهبهسر گفت: «خیلی عجیبه، آنها همیشه میخوابند!» جوجه گنجشک با ناراحتی گفت: «تازه به ما هم میگویند بازی نکنید! لابد دلشان میخواهد ما هم مثل آنها بخوابیم!»
جوجه بلبل گفت: «به ما چه که کار نمیکنند و خوابشان میآید.» بعد دوباره به بازی و سروصدا ادامه دادند.
غروب، همهی بچهها که حسابی گرسنه بودند، منتظر برگشتن
مامانها و باباها بودند. پیربابا روی شاخهای نشسته بود و به قدیمها فکری میکرد. یاد زمانی افتاد که خیلی جوان بود. آن وقتها که به همه جا پر میکشید و خبر میآورد و خبر میبرد. یکدفعه دلش هوای پرواز کرد. با صدای بلند گفت: «ننه کلاغ. من زود برمیگردم.» و پر کشید
و رفت. ننه کلاغ با عجله از لانه بیرون آمد و گفت: «چی میگویی؟ مگر میتوانی تنهایی راه لانه را پیدا کنی؟» اما دیگر دیر شده بود و پیربابا رفته بود. ننه کلاغ ب عجله پر کشید تا او را برگرداند اما چشمان ضعیف او پیربابا را ندید و دست خالی به لانه برگشت ولی امیدوار
طول بال: 11 متر
اسلحه: یک مسلسل 7/7 میلیمتری
[[page 30]]
انتهای پیام /*