مجله کودک 224 صفحه 11

کد : 130766 | تاریخ : 04/12/1384

تا اینکه پول­اش را یک جایی، داخل جوی آب پیدا کرد. شانس هم آورده بود که داخل جوب، آب نبود وگرنه حتما آب، پول­اش را با خودش برده بود. اما همین که خم شد تا پول­اش را بردارد متوجه یک چیز دیگر شد که داخل جوب افتاده بود. چه برقی هم می­زد. سبحان: «وای خدا جان، عجب چیزیه پسر، اشتباه نکنم از طلاست، یعنی مال کیه؟ خدا می­دونه که صاحب بنده­ی خداش چقدر دنبالش گشته.» سبحان: «مامان، بگیرین، این از ماستی که می­خواستین، من باید دوباره برم تا مغازه محمود آقا. زودی برمی­گردم.» مامان: «واستا ببینم، چی شده؟ چرا دیر کردی؟» سبحان: «الان برمی­گردم براتون تعریف می­کنم.» محمودآقا: «حالا لزومی نداشت به این سرعت پول­رو بیاری. عجله نبود. اینه؟ اینه اون انگشتری که پیدا کردی؟ عجب، آره فکر کنم حدس­ات... درسته. طلاست. حتما کلی هم قیمت­شه. یه نوشته می­زنم پشت شیشه مغازه تا صاحبش پیدا بشه.» سبحان: «نه محمود آقا، بذارین، می­خوام خودم بنویسم می­خوام که با خط خودم باشه.» و سبحان به خانه رفت و روی یک تکه مقوا با ماژیک نوشت که... محمود آقا: «خوبه، بد نیست. البته فکر کنم که این متن یه مقداری احتیاج به اصلاح داره.» سبحان: «نه، هیچ اصلاح نمی­خواد. خوبِ خوبه.» سبحان: «الو، سلام محمود آقا، زنگ زدم ببینم هنوزم صاحب اون انگشتره نیومده سراغش؟» -: «نه، نه، والله نه، بالله نه، واقعا که دیگه نمی­دونم چی بگم؟ امروز تو منو از کار و زندگی انداختی. کارم فقط شده این که یه ربع به یه ربع به تلفن­های تو جواب بدم. الان تو این سه چهار ساعت، این یازده دوازدهمین زنگه که می­زنی... حداکثر سرعت: 667 کیلومتر در ساعت وزن: 6630 کیلوگرم

[[page 11]]

انتهای پیام /*