
خانة بعدی من، جیب پیرمردی بود که نمیدانم چه کاره بود. او مرا از جیبش بیرون آورد و روی تاقچه گذاشت. چند ساعتی گذشت و بعد هم زنگ در زده شد و خانه پر شد از بچههای ریز و درشت فامیل. آمده بودند سال نو را تبریک بگویند. صحبتها گُل کرد. از هر طرف میگفتند و میشنیدند. بعد از پذیرایی هم، نوبت رسید به عیدی دادن عمو جان، یعنی همان پیرمرد.
او به طرف تاقچه آمد. مرا، با دستهای دیگر از دوستانم، برداشت. بچهها دور پیرمرد حلقه زدند. اما او در بخشیدن ما به بچهها، تردید داشت. مرتب این دست و آن دست میکرد. یکی از ما را برمیداشت، پشیمان میشد و با دیگری عوض میکرد. چشمهای بچهها را انتظار پر کرده بود. آنها هیجانزده منتظر بودند تا عیدیشان را بگیرند. پیرمرد خسیس ما را هم کلافه کرده بود. دلش نمیآمد از ما دل بکند! بالاخره مرا برداشت و با تردید در دستان کوچک و عرق کرده دختربچهای گذاشت. دخترک نگاهی به قد و بالای من کرد، بعد با خوشحالی به طرف مادرش دوید تا مرا به او نشان دهد. مادرش هم با دیدن من، گُل از گلش شکفت و به بهانهی این که دخترش کوچک است و نمیتواند از من مراقبت کند، مرا از دخترک گرفت و گوشة کیفش گذاشت.
سفرهای من طولانی بود. از داخل یک مغازهی خیاطی گرفته تا جیب یک زن گدا و ... حتی مدتی هم بر روی امواج آب یک جوی، به خیابانهای پایین شهر سری زدم. داخل کیف خانمی شدم، اما کیفش را به سرقت بردند و سر و کارم با یک دزد افتاد. از آنچه در خانهی دزد و زن گد ادیدم، حرفی نمیزنم. چون هر چه بود یا دروغ و نیرنگ بود یا بدبختی و دربدری.
آنقدر گشتم و گشتم تا به جایی رسیدم که مرکز آرامش بود و امید. خانهای که بوی گل و ایمان میداد. صاحب آن خانه، پیرزنی بود با چادر نماز سفید. در منزل او بود که معنی واقعی
البته در زمانهای قدیم و بخصوص در دورهی ساسانیان، سال را 365 روز حساب میکردند و کبیسه را به حساب نمیآوردند این باعث میشد که در هر 120 سال، نوروز یک ماه
[[page 10]]
انتهای پیام /*