مجله کودک 227 صفحه 13

کد : 130900 | تاریخ : 25/12/1384

سجاد: «اوه اوه اوه... وووی ووی ووی... بیا، اصلاً وقت که سرش نمیشه، یکی نیست بگه آخه الان وقتشه؟ اوف اوف اوف... نخیر ول کن نیست، این جوری باشه... نمیتونم تا خونه برسم، تازه اومدیم از بوی بهار لذت ببریمها، نخیر نمیشه...» سجاد داشت از مدرسه بیرون میرفت، اما مجبور شد دوباره به داخل مدرسه برگردد و خودش را به حیاط پشتی مدرسه برساند. اما... اما بعد از این که کارش تمام شد هر کاری درِ دستشویی باز نشد. سجاد: «آی مردم، کمک، یکی بیاد کمک کنه، من اینجا گیر...» سجاد هرچه فریاد کرد و هرچه به در کوبید، کسی به دادش نرسید. سجاد: «عجب گرفتاری شدیمها، چکار کنم؟ حتما هم الان دیگه همه رفتن و دیگه هیچکی تو مدرسه نیست. بابای مدرسه هم که از دیروز رفته شهرشون. نکنه مجبور بشم تمام عید رو اینجا بمونم؟ پونزده روز چکار کنم؟ نه بابا، حتما مامانم دنبالم... میاد، ولی از کجا میدونه که من اینجام؟ شاید فکر کنه تو راه گم شدم، اومدیم بعد از یه عمر بریم مسافرت، حالا نمیشد دستشوییمون نمیگرفت؟» در سرودهای زرتشت که به «گاتا» معروف است نوشته شده است: «در آغاز آفرینش، دو گوهر پدیدار شد؛ یکی در فکر و اندیشهی نیک و دیگری در اندیشه زشت و بدخواه و تباهکننده.

[[page 13]]

انتهای پیام /*