مجله کودک 227 صفحه 20

کد : 130907 | تاریخ : 25/12/1384

وقتی بچهها رفتند، هستی هم توی خانه برگشت، و یکراست رفت توی اتاقش و از پشت پنجره کوچه را نگاه کرد. بچهها توی کوچه دور هم جمع شده بودند و تخممرغها را به همدیگر نشان میدادند و میخندیدند. هستی هم خندهاش گرفت. از این که اشتباه نکرده بود و تخممرغ هر کسی را توی کاسة خودش گذاشته بود، خیلی خوشحال بود. شب، وقتی این قصه را برای مادربزرگ تعریف کرد، او هم کلی خندید و گفت: «آفرین، کار خوبی کردی! وقتش همین حالا بود. بهتر از این نمیشد!» صبح روز بعد، هستی دوباره سراغ سبزهها رفت و به آنها آب پاشید. حالا دیگر سبزهها حسابی بلند شده بودند و مادربزرگ دیگر روی آنها پارچه نمیکشید. اما به هستی گفته بود هر روز سبزهها را با آبپاش دستی آب بدهد که تا شب عید خوب بلند و پرپشت و زیبا بشوند. حالا دیگر هستی خوب میدانست چه هدیهای برای عیدی به بچهها خواهد داد. این درست همان چیزی بود که هستی آرزویش را داشت. فقط یک کار مانده بود: این که با روبانهای قرمز و نارنجی دور کمر سبزهها را ببندد و به شکل یک گل قشنگ گره بزند تا برای شب عید آماده باشد. آن وقت هستی، یک ساعت مانده به تحویل سال، همراه مادربزرگ به دیدن دوستانش میرود و هدیة سبزش را به آنها میدهد و میگوید: «دوست خوبم! عیدت مبارک!» ¡ روایتهای گوناگون از نوروز در کتاب آثارالباقیه که ابوریحان بیرونی نویسندهی آن است نوشته شده است که در روز نوروز، جامی پر از حلوا برای پیامبر اسلام (ص) پیشکش آوردند. آن حضرت پرسید: این چیست؟

[[page 20]]

انتهای پیام /*