مجله کودک 228 صفحه 5

کد : 130936 | تاریخ : 17/01/1385

مرد کشاورز با شنیدن این سخنان گفت: اگر چنین است، من عرضی ندارم و رفت. حاج شیخ هم آنان را از این کار منع نکرد و فقط گفت: آقا روح ا...! عزیزم سعی کن ضرری به مال مردم نرسد. ایشان هم گفت. چشم. در این وقت یکی از دوستان امام که سید و با او همبازی بودگفت: آقا! من از آقا روح ا... شکایت دارم. حاج شیخ فرمود: چه شکایتی؟ سید گفت: آقا روح ا.... هر وقت توپ می­زند، سعی دارد بزند به صورت من. به طوری که دو- سه بار به دماغم خورده و خون دماغ شده­ام! حاج شیخ در حالی که تبسم می­کرد گفت: آقا روح­ا... عزیزم! مواظب باش دوستانت اذیت­نشوند و شکایت نداشته باشند. آقا روح ا...گفت: آقا! من قصدی ندارم، وقت توپ را پرت می­کنم، بس که دماغ این آقا بزرگ است توپ به آن می­خورد، تقصیر من نیست! از این گفته­ی امام، حاج شیخ و همه حاضران ازجمله خود آن سیّد دوست حضرت امام (س) خندیدند. به دنبال آن هر سه برخاستند و رفتند. یک نگاه به این موجود مفلوک و درمانده بیندازید. شاید باورتان نشود اما این شتر بیچاره، زمانی یک امپراتور قدرتمند و خودخواه­بود! امپراتور کوسکو، خوشبخت­ترین و ثروتمندترین مرد روی زمین بود. بگذارید نگاهی به عقب بیندازیم. بله درست است او از کودکی، بچه­ای لوس و ناز پرورده بود که هر وقت گریه می­کرد.....

[[page 5]]

انتهای پیام /*