
برقی میان چشمهای خستهاش زد
یکبار دیگر نبض قلب بستهاش زد
دستخودشگویا نبود و گریه افتاد
باد آمد و زود اینخبررا دست گلداد
دستان گل زیر زمین یخ بسته بودند
انگار بر دستان او نخ بسته بودند
گل باز شد، مثل نگاه مادرم شد
با خندۀ او مهربانی باورم شد
لبخند قرمز رنگ او زیباترین شد
زیباترین شعر خدا روی زمین شد
بعدها که امپراتور سرزمین خود شد،
کاری جز تفریح و گردش، آراستن و پیراستن
خود و خوشگذرانی نداشت.
[[page 7]]
انتهای پیام /*