
مجید ملامحمدی
ببرهایدرّنده
در یک شب بارانی، زندانبان بیرحم یک تصمیم تازه گرفت. اسم او
«نحریر»بود. «نحریر»ریشبلند و سیاهی داشت. چشمهایش درشت و
وحشتناک بود. هیچوقت نمیخندید.
آن شب وقتی همسرش به زندان سر زد، خواست به دیدن امام
عسکری (ع) برود. نحریر امام را به خاطر کارها و حرفهای خوبش زندانی
کرده بود. نحریر جلوی همسرش را گرفت. زن اصرار کرد. نحریر گفت:
«فقط چند دقیقه!»
زن که در دل خود پیرو امام بود. از پشت میلههای سیاهچال به امام
نگاه کرد. دلش شکست. چشمهایش مثل دو تا کاسهی پر از اشک شد.
فوری به اتاق شوهرش نحریر برگشت و با ناراحتی گفت: «وای بر تو مرد.
از خدا بترس. آیا نمیدانی که چه انسان بزرگی در زندان تو است؟»
نحریر خندید و گفت: «از کجا میدانی او آدم بزرگی است؟»
زن که چشمهایخود را پاک میکرد جواب داد: «از صورت نورانیاش.
از این که پسر رسول خداست. از این که او همیشه از مهربانیها و خوبیها
حرف میزند.»
نحریر با فریاد بلندش او را ساکت کرد. حالا از حرف زنش عصبانی
شده بود. به همین خاطر پرسید: «نکند تو هم میخواهی بگویی که شیعه
هستی و میخواهی آبروی مرا پیش خلیفهببری؟»
زن حرفی نزد. نحریر با عصبانیت گفت: «میخواهم او را میان ببرهای
درنّده بیندازم. همین امروز!»
آواز خواندن یکی دیگراز کارهای امپراتور
کاسکو بود و بیچاره کسی که ندانسته و ناخواسته،
مزاحم آواز خواندن امپراتور میشد؛ درست مثل
این پیرمرد بیچاره ...
[[page 8]]
انتهای پیام /*