
زن جیغ زد و گفت: «نهاین کار را نکن،
از خدا بترس!»
نحریر از اتاق بیرون رفت. چند ساعت
بعد به دستور او، ماموران امام عسگری (ع)
را از سیاهچال زندان بیرون آوردند.
دستها و پاهایش در زنجیر بود. دورتادور
محوطهی حیوانات درنده، مأمور ایستاده
بود. همسر نحریر به خانه رفته بود.
خنده از لبهای نحریر نمیافتاد. مامورها
امام عسگری (ع) را به میان ببرها بردند.
امام آرام بود. بعضیها چشمهایشان را
بسته بودند. همه با ترس و وحشت نگاه
میکردند. امام به میان ببرها رفت. آنها
جلوی او آمدند. یکی سرش را به لباس امام
مالید. یکی دمش رابرایش تکان داد. یکی هم
جلویش روی زمین نشست. امام به سر آنها
دست کشید. بعد مشغول نماز شد. نحریر
داشت از عصبانیت دیوانه میشد. مأمورها
به امام علاقه پیدا کرده بودند.
«دوست» سالگرد شهادت حضرت امام حسن عسگری (ع) را
|تسلیت عرض مینماید.
سرنوشت او پرتاب از بالای قصر
امپراتوری به زمین بود کاری که روزانه
چندین و چند بار، درباره بیگناهان انجام
میشد.
[[page 9]]
انتهای پیام /*