
ناراحتی شکوفه کوچولو قابل توصیف نیست. بقیه بیشتر ازاو
بزرگ میشدند. اما، غرور و تکبر آنها، با افزایش وزنشان بیشتر
میشد.گاهی، با نفرت، رو به او میکردند و با شرارت و بدجنسی
زیاد، زیر لب صحبت میکردند.گاهی هم، برای این که غم و اندوه او
را زیادتر کنند. با صدای بلند از خودشان تعریف میکردند.
- دوستان! تا حالا توجه کردید ما سیبها، چقدر درشت و زیبا
شدیم. وای خدای من! اگه هوا همین جوری گرم باشه، اونوقت من
از خدا میخوام که زودتر تابستون تموم شه!
دیگری گفت:
-مثل من. آفتاب پوست صورتم رو را زیباتر میکنه!
آنها مدام از خودشان تعریف میکردند. شکوفه کوچولو، با
دیدن این تعریف و تمجیدها آنقدر خجالت کشید تا رنگ صورتش
قرمز شد. قرمز قرمز.
شکوفهها که حالا تبدیل به سیب شده بودند، با دیدن
رنگ او از فرصت استفاده کرده و شروع به دست انداختنش
کردند:
-واه واه! رنگش رو ببین. آفتاب سوخته شده؟!!!
-وقتی آدم قرمز میشه، حتما کار بدی کرده .
شکوفه کوچولو، که حالا تبدیل به میوهی قرمزی شده بود، با خودش
گفت:
- وقتی تمام این سیبهای قشنگ رو بچینن، اونوقت، ... من، اینجا، روی
درخت تنها میمونم.
پاییز از راه رسید. آسمان پوشیده از ابر شد. باد شاخههای درخت
سیب را، که از شدت سنگینی خم شده بودند. میشکست. سیبها، با این که
برروی پوست صافشان، چروکهای زشتی به وجود آمده بود، با این حال، از
فخرفروشی دست بر نمیداشتند.
در یکی از همین روزها، در باغ میوه، صدای پایی شنیده شد.
سیبهای شاخههای بالاتر که در تمام طول تابستان رهگذرها را
تماشا میکردند و به این طریق خود را سرگرم مینمودند. همگی فریاد
زدند:
-کشاورز! کشاورز!
بله، کشاورز بود. او با دیدن شاخههای درخت که از شدت سنگینی در حال افتادن بود، با هیجان گفت:
همانطور که گفتیم، این دو نفر علاقه
دارند که خود به جای «امپراتور کوسکو»
تاج و تخت را در اختیار بگیرند و سلطنت
کنند، اما همیشه سر و کله کوسکو پیدا
میشود و آرزوی آنها را بر باد میدهد.
[[page 14]]
انتهای پیام /*