
-اوه! اوه! خدای من! امسال، آب سیب فراوانی داریم!
ناگهان میان شاخهها همهمه آغاز شد.
-آب سیب! آب سیب!
-این اسمه یه سیبه
-آره، فکر کنم از اون سیبای درجه یکه که برای تزیین استفاده میکنند.!
آنها به زودی طرز تهیه آب سیب را میفهمیدند، و از بابت غرور بیجایشان تنبیه
میشدند.
ناگهان کشاورز، میان دو سیب گندهی زرد و چروکیده، یک میوهی کوچولوی قرمز
دید. میوه کوچولو سعی کرده بود، خود را پنهان کند.
کشاورز که تا به حال چنین چیزی ندیده بود گفت:
این ...یه گیلاسه... از نوع مرغوبش هم هست! چقدر قشنگه!
گیلاس کوچک نمیتوانست چیزی را که میشنود باور کند. برای اولین بار کسی به او
گفته بود زیبا!
-همین الان باید این موضوع رو به مطبوعات خبر بدیم.
در مدت زمان کوتاهی، لشگری بزرگ از روزنامهنگارها، فیلمبردارها، عکاس ها،
نورپردازها، و... باغ را اشغال کردند. گیلاس کوچولو، زیر نور پرژکتورها، قرمز و
قرمزتر میشد. جالب این بود سیبها فکر میکردند که این همه آدم به خاطر آنها آنجا
جمع شدهاند! غرور و خود پسندی بیجا، آنها را کور و کر کرده بود.
ناگهان یکی از عکاسها، رو به کشاورز کرد و فریاد زد:
-میشه، فقط گیلاس رو درخت باشه؟
کشاورز پاسخ داد:
- بله، میشه. الان تمام سیبها رو از درخت میچینم.
بدین ترتیب، به آرامی، تمام سیبها را، برای این که صدمهای به گیلاس وارد نشود؛
چیدند.
کشاورز گفت:
البته، اینها هم زیبا بودند. شما میتوانید عکس بگیرید. من باید بروم به کارهایم
برسم.
کشاورز رفت تا بشکههای مخصوص آب سیب را آماده سازد!!!
فردای آن روز، همه دربارهی گیلاس کوچکی که بر روی درخت سیب
متولد شده بود حرف میزدند. او تبدیل به یک ستاره مشهور شده بود. ولی
از آنجائی که عاقبت فخر فروختن به دیگران را میدانست، سعی میکرد
تواضع و فروتنی خود را حفظ کند.
کوسکو همیشه به ایزما میگوید که او
فقط مشاور امپراتور است نه خود پادشاه.
[[page 15]]
انتهای پیام /*