مجله کودک 229 صفحه 31

کد : 131006 | تاریخ : 24/01/1385

همسرش گفت: «بچه ها گرسنه­اند. دیگر نه غذا داریم نه میوه؛ نه لباس و نه پول چرا به فکر کار نیستی؟» مرد تنبل به فکر فرو رفت. دست به شکم خود گذاشت و آهسته گفت: «ای شکم بیچاره، تو که طاقت کارکردن را نداری؟» ناگهان یک فکر تازه به سراغش آمد. برخاست و گفت: من رفتم!» همسرش با خوشحالی گفت: «خدایا شکر!» اما مرد تنبل به دنبال کار نرفت. او به درِ خانه­ی امام صادق (ع) رفت. پشت در با خوشحالی گفت: «از این به بعد دیگر پولدار می­شوم. چرا زودتر این فکر را نکرده بودم؟» وارد خانه شد. وقتی امام را دید با آه و ناله گفت: «ای پسر رسول خدا، می­شود برای من یک دعا بکنید؟» امام صادق (ع) پرید : «چه دعایی؟» «دعا کنید که خدا وضع زندگی من را خوب کند و من پولدار بشوم.» امام صادق(ع) از حرفِ او ناراحت شد. به همین خاطر جواب داد: «من هرگز دعا نمی­کنم.» مرد تنبل پرسید: «چرا دعا نمی­کنید. مگر چه شده است؟» امام صادق(ع) جواب داد: «برای این که خداوند برای این کار راهی قرار داده است. تو باید کار کنی و به دنبال روزی بروی. نه این که در خانه بنشینی و با دعا از خدا غذا بخواهی. مرد تنبل که از کار خود نتیجه نگرفته بود برخاست. سرش را خاراند و گفت: «ای وای توی این هوای گرم چگونه کار کنم!» «دوست»، میلاد فرخنده حضرت امام جعفر صادق (ع) را تبریک عرض می­نماید. پاچا او را می­شناسد و می گوید که آیا او امپراتور کوسکو است؟

[[page 31]]

انتهای پیام /*