
همسرش گفت: «بچه ها گرسنهاند. دیگر نه غذا داریم نه
میوه؛ نه لباس و نه پول چرا به فکر کار نیستی؟»
مرد تنبل به فکر فرو رفت. دست به شکم خود گذاشت و آهسته
گفت: «ای شکم بیچاره، تو که طاقت کارکردن را نداری؟»
ناگهان یک فکر تازه به سراغش آمد. برخاست و گفت: من
رفتم!»
همسرش با خوشحالی گفت: «خدایا شکر!»
اما مرد تنبل به دنبال کار نرفت. او به درِ خانهی امام صادق (ع)
رفت. پشت در با خوشحالی گفت: «از این به بعد دیگر پولدار
میشوم. چرا زودتر این فکر را نکرده بودم؟»
وارد خانه شد. وقتی امام را دید با آه و ناله گفت: «ای
پسر رسول خدا، میشود برای من یک دعا بکنید؟»
امام صادق (ع) پرید : «چه دعایی؟»
«دعا کنید که خدا وضع زندگی من را خوب کند و من
پولدار بشوم.»
امام صادق(ع) از حرفِ او ناراحت شد. به همین
خاطر جواب داد: «من هرگز دعا
نمیکنم.»
مرد تنبل پرسید: «چرا
دعا نمیکنید. مگر چه شده است؟»
امام صادق(ع) جواب داد: «برای
این که خداوند برای این کار راهی
قرار داده است. تو باید کار کنی
و به دنبال روزی بروی. نه این که
در خانه بنشینی و با دعا از خدا غذا
بخواهی.
مرد تنبل که از کار خود نتیجه نگرفته بود برخاست. سرش را
خاراند و گفت: «ای وای توی این
هوای گرم چگونه کار کنم!»
«دوست»، میلاد فرخنده حضرت امام جعفر صادق (ع) را تبریک عرض مینماید.
پاچا او را میشناسد و می گوید
که آیا او امپراتور کوسکو است؟
[[page 31]]
انتهای پیام /*