
به او گفتم که: «سیبم را
بیا نصفش بکن لطفاً
به یاد دوستم هستم،
که بازی میکند با من
دلم میخواهد از سیبم،
برای او نگه دارم.»
به من لبخند زد مامان
خوشش آمد از این کارم
بله، آن روز سیب من
دو قسمت شد، ولی با پوست
چه زیبا بود در دستم
کنار هم دو قلب دوست
اما او به هر حال خود را به جایی گیر میکند. به پنجرهای از سفینه نزدیک میشود و ایوا را در آنجا میبیند.
[[page 27]]
انتهای پیام /*