
قصّههای زندگی امام خمینی
فرصتی برای فرار از تنبیه
* این قصه را از زبان آقا سید احمد خمینی میخوانیم:
در دوران کودکی،گاهی با بچهها توی دکان مردم میرفتیم و وقتی سر صاحبِ دکان گرم کارِ خودش بود، از سرِ شیطنت یکهو سبدی را میانداختیم و فرار میکردیم. روزی یکی از این مغازهدارها در خیابان جلوی آقا را گرفته و گفته بود: «امروز بچهها این سبد میوهی مرا انداختند و ریختند و پسر شما هم با آنها بود!»
آقا خیلی ناراحت شدند و وقتی به خانه رسیدند، مرا صدا زدند و گفتند: «احمد! چرا این کار را کردی؟» من که ترسیده بودم، فقط ایشان را نگاه کردم و چیزی نگفتم. امام گفتند: «حالا صبر کن تا من بروم لباسهایم را دربیاورم و بیایم تو را بزنم!»
به نوزادان تازه متولد شده قو، در علم پرندهشناسی «سیگýنیت» میگویند. این نوزادان تا مدتی بر پشت پدر یا مادر خود سوار میشوند.
[[page 8]]
انتهای پیام /*