مجله کودک 443 صفحه 8

کد : 131157 | تاریخ : 15/05/1389

قصّههای زندگی امام خمینی فرصتی برای فرار از تنبیه * این قصه را از زبان آقا سید احمد خمینی میخوانیم: در دوران کودکی،گاهی با بچهها توی دکان مردم میرفتیم و وقتی سر صاحبِ دکان گرم کارِ خودش بود، از سرِ شیطنت یکهو سبدی را میانداختیم و فرار میکردیم. روزی یکی از این مغازهدارها در خیابان جلوی آقا را گرفته و گفته بود: «امروز بچهها این سبد میوهی مرا انداختند و ریختند و پسر شما هم با آنها بود!» آقا خیلی ناراحت شدند و وقتی به خانه رسیدند، مرا صدا زدند و گفتند: «احمد! چرا این کار را کردی؟» من که ترسیده بودم، فقط ایشان را نگاه کردم و چیزی نگفتم. امام گفتند: «حالا صبر کن تا من بروم لباسهایم را دربیاورم و بیایم تو را بزنم!» به نوزادان تازه متولد شده قو، در علم پرندهشناسی «سیگýنیت» میگویند. این نوزادان تا مدتی بر پشت پدر یا مادر خود سوار میشوند.

[[page 8]]

انتهای پیام /*