
ابر سیاه گفت: «این جوری که من هیچوقت نمیتوانم ببارم!»
باد گفت: «غصه نخور. اصلاً چطور است تو را به جایی ببرم که آلوده و مریضت کردهاند؟»
باد، دست ابر سیاه را گرفت و راه افتاد. کمی بعد به شهری رسیدند که پر از دودِ ماشین بود. از دودکش خانهها و کارخانهها هم دود سیاه و بدبویی بیرون میآمد.
ابر سیاه گفت: «این دودها مرا مریض کردهاند. میخواهم همین جا ببارم. روی شهری که مریضم کرده.»
باد کمی فکر کرد و گفت: «نه... توی این شهر بچههایی هستند که بیگناهاند.
سرباز کمونیست چین (1945 میلادی)
سرباز ارتش کمونیستی چین در ابتدای پیروزی انقلاب کمونیستی، چنین یونیفوری بر تن میکرد.
[[page 34]]
انتهای پیام /*