مجله کودک 100 صفحه 18

کد : 131415 | تاریخ : 20/06/1382

داستان دوست محمدعلی دهقانی پاداش ایثار به مناسبت میلاد امام علی(ع) روزی از روزها، علی(ع) در حال که بسیار خسته بود، نزدیک ظهر به خانه آمد. همسرش فاطمه(س) با شرم و خجالت سرش را پایین انداخت و گفت: «علی جان! شرمندهام که بگویم هیچ غذایی برای خوردن در خانه نداریم. الان دو روز است که نتوانستهام شکم بچهها را هم سیر کنم!» علی(ع)، وقتی این را شنید، خیلی ناراحت شد و گفت:«فاطمه جان! پس چرا زودتر چیزی نگفتی، تا غذایی برای شما تهیه کنم؟» علی(ع) این را گفت و فورا از خانه بیرون رفت. اما پولی نداشت که بتواند با آن برای خانوادهاش چیزی بخرد. پس به سراغ یکی از همسایهها رفت و از او مقداری پول قرض گرفت. در همین وقت، چشمش به دوست خوب و وفادارش «مقداد» افتاد، که با رنگ و روی پریده و قیافه گرفته زیر آفتاب سوزان ایستاده بود و این طرف و آن طرف را نگاه میکرد. علی(ع) از دیدن مقداد با آن شکل و حالت تعجب کرد. یکراست به طرف او رفت و سلام کرد و پرسید: «برادر، چرا اینجا ایستادهای؟» مقداد با حالتی اندوهگین گفت: «ای اباالحسن! مرا به حال خودم رها کن و از وضع و حالم چیزی نپرس!» علی(ع) گفت: « نه نمیشود! تو نباید علت غم و اندوه خودت را از من پنهان کنی. بگو ببینم، نگرانی تو از چیست!» مقداد جواب داد: «حالا که اصرار میکنی، میگویم. امروز به خانه رفتم و دیدم که خانوادهام گرسنه هستند و غذایی برای خوردن ندارند. بچههایم از شدت گرسنگی گریه میکردند و این حالت، دلم را به درد آورد و طاقت نیاوردم و از خانه بیرون آمدم. حالا نه روی خواهش و درخواست از مردم را دارم، و نه میتوانم به خانه برگردم!»

[[page 18]]

انتهای پیام /*