مجله کودک 100 صفحه 45

کد : 131442 | تاریخ : 20/06/1382

رد میشی. اونجارو میبینی؟ یه حیاط بزرگه. در اول سمت راست، دفتر یکی از فرشتههاس. ازت امتحان خواندن میگیره. ـ ممنونم آقا. شیطونک رفت و از ورودی اولی رد شد. به حیاط بزرگی رسید. مثل حیاط مدرسه بود. دور تا دورش حصار داشت. پشت راهروها، چند تا در شیشهای سبزرنگ دیده میشد. روی در اول سمت راست، تابلویی مسی آویزان بود که روی آن نوشته شده بود: فرشته خدا بدون در زدن وارد شوید شیطونک در را باز کرد و داخل اتاقی مثل کلاس شد. فرشته روی صندلی نشسته بود. صورت بچهگانه و بوری داشت. لباس کلفتی پوشیده بود و دور سرش هالهای از نور بود. اما خیلی قشنگتر از هالهای که دور سر نگهبان بود. فرشته گفت: ـ بفرمائید تو! فرشته مهربون، من اومدم که ... ـ میدونم. تو اومدی امتحان خوندن بدی. ـ بله فرشته مهربون ـ باشه، بیا نزدیکتر شد. فرشته لای کتابی را باز کرد. ولی وقتی شیطونک به کتاب نگاه کرد، فهمید همه صفحهها سفیدند. فرشته گفت: ـ بخون! شیطونک به صفحه نگاه کرد. بعد به فرشته نگاه کرد تا ببیند مسخرهاش میکند یانه. اما نه ، او خیلی جدی بود. ـ خوب ...دارم گوش میدم. خوندن بلدی یا نه؟ ـ اما هیچی نوشته نشده، صفحهها سفید سفیدن! تا این حرف را زد کلمههایی که گفته بود، خود به خود روی صفحه سمت چپ، خیلی بزرگ نوشته شد: «اما هیچی نوشته نشده، صفحهها سفید سفیدن.» فرشته مهربان گفت: «دیدی؟» بعد سرش را بلند کرد و لبخند قشنگی به شیطونک زد: ـ عالیه. ـ تو امتحان قبول شدم؟ ـ آره ولی عجله نکن! تو امتحان خوندن قبول شدی. حالا باید بری سالن بغلی پیش بهترین فرشته خدا، امتحان دیکته بدی، یالا، بدو برو. ـ خداحافظ فرشته مهربون، ازت ممنونم. ـ خداحافظ. (ادامه دارد)

[[page 45]]

انتهای پیام /*