مجله نوجوان 06 صفحه 7

کد : 131564 | تاریخ : 18/06/1395

پایین و شروع کرد به نوشتن. برق کله ­اش داشت قلبم را از جا می­کند علی ولی از پشت پنجره چنان ریسه می­رفت که انگاری بهترین جک زندگی­اش را شنیده و با بی شرمی تمام مرا به همه بچهها نشان می­داد. عقب عقب شروع کردم به بیرون رفتن داشت آبرویم پیش همه می­ریخت. «حالا می­گی من چیکار کنم» آقای محمدی سرش را بالا نیاورده بود. خودکارش هم مرتب تکان می­خورد. علی ولی هم از خنده پیچ و تاب می­خورد. فکر کردم بگویم: «بزنید پوستش را بکنید. از کله­اش کله پاچه درست کنید. اگر امکان دارد جوری خفه­اش کنید که قبل از مردن چشمهایش بزند بیرون برای عبرت سایرین، دو، سه ماه هم جنازه­اش بماند به سردرمدرسه. چشمم افتاد به علی ولی. خیلی قشنگ می­خندید. «آقا اجازه هست بریم تو حیاط » آقای محمدی سرش را آورد بالا، پیش خودم فکر می­کردم: «خدایا یعنی می­شد اندازه گوش آدم دست خودش بود.» شما بگویید. مگراندازه گوش آدم دست خودش است. همه­اش تقصیر علی ولی زاده است. همان پسره لوس از خود متشکر. فکر می­کند رئیس کلاس است. چون مادرش توی مدرسه راهنمایی دخترانه مدیر است. ولی بیشتر از او آقای محمدی مقصر است با آن موهایش که انگار متعلق به ناحیه بیابانی است عصبانی رفتم توی دفتر داد زدم: «آقا، این علی ولی زاده به ما می­گه گوش فیل» آقای محمدی نیشش تا بناگوشش باز شد. اصلاً هم سعی نکرد خودش را جمع و جور کند گفت: «قبلاً می­گفتن شجاعی بهت می­گه در تاکسی». شستم خبردارشد که دارد مسخره ام می­کند. نزدیک بود اشکم سرازیر شود. این طوری قضیه حسابی خراب می­شد.. علی ولی از توی حیاط داشت نگاه می­کرد. معلوم بود توی دلش دارد حسابی به من می­خندد. دست­هایم یخ کرده بود. آقای محمدی خودکارش را برداشت سرش را انداخت. کاشاندازه گوش آدم، دست خودش بود

[[page 7]]

انتهای پیام /*