میپرسد و به حرفهایم گوش میسپارد. بعد میگوید: من هم در
روزگار نوجوانی همین خیالات به سرم میزد. حتّی گاهی با این
سن و سالم در همان فکرها غرق میشوم و از خودم میپرسم که
در ایّام محرم و هنگام عزاداری سیّدالشهدا علیهالسّلام کجا باشم
بهتر است؟
با عجله از آقا معلّم میپرسم:"شما چطوری به این پرسش پاسخ
میدهید؟ آیا اصلاً پاسخی دارید یا شما به پاسخی رسیدهاید؟"
میخندد و میگوید:"پاسخی که دارد خیلی هم ساده است
امّا عمل کردن به آن خیلی سخت است. ببین پسرم! من واقعاً
نمیدانم که این پاسخ را خودم پیدا کردم یا خداوند برایم فرستاد
امّا به نظرم میرسد که
خیلی آسمانی است
انگار هرسال حوالی ماه
محرم یک نفر از درون
با من حرف میزند و
به من میگوید:هرجا
که میخواهی باش فقط
دنبال خودت نباش.
اگر علم برمیداری یا
سینی چای و دیگ
غذا، اگر میکروفون به
دست گرفتهای یا زنجیر
میزنی و گریه میکنی،
اکر داخل دسته عزاداری
هستی یا کنار خیابان
و حتی روبروی تلویزیون مشغول
تماشای عزاداری دیگرانی،
اگر مطالعه و پژوهش
میکنی و مقاله مینویسی
و سخنرانی میکنی، حتّی
اگر هیئت را جارو میزنی و
استکان و بشقاب میشویی،
اگر از مراسم عزاداری گزارش و
خبر تهیّه میکنی خلاصه هر جا
که هستی فرقی نمیکند؛مهم این
است که پیش خودت نباشی یک بار
دیگر به فکرها و تصمیمهایت نگاه
کن ببین چقدرش برای خداست؟
همان قدر از کارها و فکرهایت ارزش
دارد و کربلایی و حسینی است، بقیهاش
از همین فکرها و کارهای معمولی است. ازهمین خود خواهی ها
و خود پسندی که همه مان گرفتارش هستیم.
***
از دفتر بیرون آمدهام مدرسه تعطیل شده و کسی در حیاط نیست
هیچ کس مرا نمیبیند حالا فرصت خوبی برای فکر کردن برای
جداشدن از خودم نه... اینها را رها کن اگر دلت گرفته گریه کن
گریه کن و برای عزاداری سیّد الشهدا علیهالسّلام آماده باش.
کسی مرا نمیبیند، کسی چه میداند که من دارم تحقیق میکنم
و مقالۀ تحقیقی دربارۀ نهضت امام حسین علیهالسّلام مینویسم؟
حالا کو تا مقاله چاپ بشود؟آیا کسی آن را بخواند یا نخواند یا اگر
هم خواند متوجه اسم نویسندهاش بشود یا نه؟
به این چیزها که فکر میکنم حتّی از نوشتن و بلاگ هم منصرف
میشوم.
یک فکر جالب به سرم زده، امّا خجالت میکشم که به آقا مدیرمان
بگویم. راستش خیلی دلم میخواهد که در مراسم عزاداری مدرسه
سخنرانی کنم تا هم کلاسیها و معلّمهایم بدانند که من چقدر
اهل مطالعه هستم و چه اطّلاعات وسیعی درباره حماسه کربلا
دارم.
***
موضوع را با علیرضا
در میان میگذارم
و او پس از کلّی
مسخره بازی و
حالگیری پیشنهاد
میکند که؛ برای آقا
مدیر نامه بنویسیم
و تقاضایم را مطرح کنم.
از مسخره بازیهای
علیرضا دلخور
میشوم امّا این
پیشنهاد جالب
همه چیر را
جبران میکند
و مینشینم و
نامهای مفصّل
مینویسم هم
برای این
که همۀ
حرفهایم
را گفته
باشم و هم برای
نشان دادن نگارش زیبایم به آقا
مدیر!! همه چیز را مینویسم همه فکرهایی را
که برای ایّام محرم داشتم تا آنجا که به این نتیجه رسیدم که
سخنرانی در مراسم مدرسه را پیشنهاد کنم. نامه را علیرضا به آقا
مدیر میرساند.
***
حالا در دفتر مدرسهام. من، آقای مدیر و معلّم دینی که مسئول
مراسم عزاداری محرّم مدرسه است. آقای مدیر با لبخند و مهربانی
میگوید که پیشنهادم را پذیرفته است و برای هماهنگی بیشتر باید
با معلّم دینی صحبت کنم و از دفتر خارج میشود.
معلّم دینی خیلی تشویقم میکند و از کتابها و مقالاتی که خواندهام
[[page 29]]
انتهای پیام /*