
میبینم. کلاس دوم راهنمایی است.
در خانه کتاب میخواند، کتاب
راز جنگل، ستاره دریایی و ...
را هم خوانده است.
-محمد! چند تا
نویسنده میشناسی؟
هیچ چی.
-تو کتابها از چه
عکسهایی خوشت
میآد، رنگی یا ...؟
رنگی.
- چرا؟
چون رنگی رو
دوست دارم.
پدر محمد
میگوید که کیفیت
کتابهای کودکان
نسبت به زمان
خودشان بهتر شده
است اما قیمت آنها زیاد
و تهیهشان برای بچهها
مشکل است.
دنیا خانم 12 ساله، با
یک شنل سفید به همراه
مادرش جوابگوی بعدی
است.
-دنیا خانوم تا حالا چه
کتابهایی خوندی؟
موش و گربه و...
-از کدوم شخصیت
کتابها بیشتر خوشت
اومده؟
سیندرلا
-فکر میکنی چرا رنگی کشیده بودن؟
برای اینکه جالبتره.
از او خداحافظی میکنم و قدری با مادرش
صحبت میکنم. مادر دنیا نیز میگوید که
کتابها نسبت به قبل بهتر شدهاند، هم از
نظر تصویر و هم از نظر متن، اما شخصیتهای
کارتونهای خارجی مثل سیندرلا، بچهها و به
خصوص دخترها را جذب کردهاند، او میگوید
که دنیا از سه سالگی به بعد، کارتون سیندرلا را
میبیند و هنوز هم به آن علاقه دارد.
امیر را توی یک دکه روزنامهفروشی میبینم،
کتاب زیاد خوانده، اما فقط حسنی یادش مانده
است. تصویر رنگی را هم به تصویر سیاه و سفید
ترجیح میدهد. از ا و میپرسم:
-اگر روزی نویسنده بشی درباره چی
مینویسی؟
زندگی شاعرا و دانشمندان
-اگر الان همچین کتابی به خودت
بدن میخونی؟
نه، توی کتاب درسیهامون
هست.
از امیر خداحافظی میکنم. مجید
را به همراه پدرش میبینم. کلاس
اول راهنمایی است و بچه پرندک. کتاب
داستان خوانده. دوست دارد وقتی بزرگ
شد در کتابهایش برای بچهها نامه بنویسد!
از او میپرسم:
-مجید، کدوم یکی از قهرمانهای قصهها
رو دوست داری؟
تام و جری.
-ایرانی چطور؟
سندباد!
تصمیم میگیرم تا به دفتر مجله برگردم،
اما صدای محمد 14 ساله که کنار پیادهرو، مجله
میفروشد، نظرم را جلب میکند، میگوید بیسواد
است و اهل محله فلاح.
-محمد، تا حالا چه کتابهایی خوندی؟
فارسی، ریاضی
-منظورم کتابهای خارج درسه؟
کتاب خارج درس نخوندم.
-از چه عکسهایی خوشت میآد، رنگی یا
سیاه و سفید؟
رنگی، چون روشنتره، قشنگتر میتونه
نشون بده.
در همین موقع آقای لاغر اندام سایهاش را
روی سر ما میاندازد و میگوید: «این بساط مال
کیه؟!»
محمد ترسان میگوید: «مال منه، آقا» و
شروع به جمع کردن آنها میکند. آن آقا نیز با پا
در جمع کردن مجلات کمک میکند! احساس
میکنم اگر الان سؤالم را نپرسم، دیگر هیچ وقت
نمیتوانم.
-محمد! فکر میکنی اگه توی یه کتاب،
زندگی تو رو بنویسن، بچهها اون کتابو بخونن؟
نه، بچهها قصه منو دوست ندارن، قصه
منو نمیخونن، آقا.
-اگه خودت بزرگ بشی و نویسنده بشی و
قصه خودت رو بنویسی، با نقاشیهای رنگی،
چی؟
قدری فکر میکند. سؤال من کمی گیجش
کرده است. مجلههای باقیمانده را جمع میکند
و لای دستمال بزرگی که زیر آنها پهن کرده
بود، میپیچد
بچهها قصهای میخونن که علمشون
زیاد بشه.
مجله ها را زیر بغل میزند، خداحافظی میکند
و میرود.
کنار پیادهرو... خسته.... روی لبه جدول
مینشینم و به قصهای فکر میکنم که چند لحظه
پیش اتفاق افتاد، اما شاید هیچ وقت در هیچ کدام
از هزاران جلد کتاب کودکی که هر سال چاپ
میشود، نوشته نشود. حالا از شما میپرسم؛ آیا
کسی هست که قصه محمد را بنویسد؟ کسی
هست که آن را بخواند؟ با عکسهای رنگی؟ یا
سیاه و سفید؟ از شما میپرسم.
[[page 5]]
انتهای پیام /*