مجله نوجوان 10 صفحه 22

کد : 131651 | تاریخ : 18/06/1395

مسعود ملک یاری آرزو کن از شب نترسی.... این را که چرا تا به حال از شب و تاریکی­اش می­ترسید، نمی­داند. آرام دستی به روی گوی فلزی قرمز رنگ می­کشد و آرزو می­کند. *** «لعنت به این تمرین­ها و مسئله­ها و راه حل­های اجق­وجق ... اینم شد شانس... درست همین امشب که تولد و مهمونی، باید بمونم خونه و ... اه. از همه بدتر این تنهایی.... آخه چرا من از شب می­ترسم؟» صدای در خانه را که می­شنود، می­رود پشت پنجره. رد چراغ خطرهای ماشین که تا انتهای کوچه می­روند را می­گیرد و مطمئن می­شود که دیگر در خانه تنهاست و مهمانی را مفت و مسلم از دست داده. نگاهی به دفتر و کتاب­های کف اتاق می­کند و غمش دوچندان می­شود. بی­حوصله و ناخودآگاه تلویزیون را روشن می­کند و از چند کانال می­گذرد. یک شبکه، برنامه­ای مخصوص موجودات فضایی دارد و لابه­لای آن تصاویری از چهره­نگاری آدم فضایی­ها که بعضی مردم دیده­اند، پخش می­کند. به سرعت تلویزیون را خاموش می­کند، اما سکوت حاکم بر خانه، ترسش را دو برابر می­کند. عرق سردی روی پیشانی­اش نشسته و ستون فقراتش زق­زق می­کند. یک دفعه متوجه کم­نوری خانه می­شود. به سرعت به طرف کلیدهای برق می­رود تا چراغ­های بیشتری را روشن کند؛ انگشتش که به کلید می­رسد، تمام خانه تاریک می­شود. از ترس، انگشتش روی کلید می­ماند. تمام محل در تاریکی فرو رفته. «این هم شد شانس... آخه الان موقع رفتن برقه؟» هنوز زمزمه­اش تمام نشده که نور عظیمی پشت پنجره می­بیند. انگار خورشید درست پشت پنجره طلوع کرده. توان نگاه کردن ندارد. دست­هایش را جلوی صورتش می­گیرد. صدای مهیبی می­آید و پنجره از جا درمی­آید و کف اتاق پهن می­شود. از صدای شکستن پنجره، دست­ها را پایین می­آورد. چند لحظه طول می­کشد تا چشم­هایش آنچه اتفاق افتاده را ببیند. موجود سبزرنگ و عجیب غریبی با چشم­های مهربان و لباس رنگارنگ درست بالای بساط درس و مشقش ایستاده. موجود فضایی نگاهی به ورق­های سفید دفتر می­کند. از داخل کیسه­ای که به همراه دارد، گوی فلزی قرمز رنگی بیرون می­آورد. دستی روی آن می­کشد و چیزهایی می­گوید. ناگهان دوباره نور خیره­کننده­ای از گوی خارج می­شود و دفتر و کتاب را دور می­زند. چیزهایی را که می­بیند، باور نمی­کند. از ترس خشکش زده. آنقدر همه چیز سریع اتفاق افتاد که باور کردنش مشکل است. موجود فضایی لبخند می­زند و به طرفش می­آید. می­خواهد داد و فریاد به راه بیاندازد اما صدایش شبیه جوجه کلاغی شده که تازه از تخم درآمده. حالا کاملاً می­تواند اجزای صورت فضایی را ببیند. چشم­های خیره­کننده­ای دارد و اصلاً شبیه چهره­نگاری برنامه­های تلویزیونی نیست. فضایی، آرام دستش را جلو می­آورد و گوی را به او تعارف می­کند اما او جرأت حرکت کردن ندارد. فضایی جلوتر می­آید و می­گوید: «آرزوهاتو برآورده می­کنه... مثل تو قصه­ها.. اول آرزو کن که دیگه از شب نترسی...» صدایش شبیه صدای کسی است که از پشت تلفن حرف می­زند. جرأت می­کند و با عجله گوی را از فضایی می­گیرد. فضایی دوباره لبخند می­زند و به سرعت برمی­گردد و تا پنجره می­رود. هنوز نور خیره­کننده سفیدش اتاق را پر نکرده که می­گوید: «راستی ... مشقاتو نوشتم.... خیالت راحت باشه... شب قشنگی بود... نه؟» *** دست­هایش را از جلوی صورت پایین می­آورد. اتاق دوباره در تاریکی فرو رفته. به سرعت به دستش نگاه می­کند. گوی توی دستش می­درخشد. برای اولین بار از تاریکی شب لذت می­برد. به دیوار تکیه می­دهد و چشم­هایش را می­بندد. این را که چرا تا به حال از شب و تاریکی­اش می­ترسید، نمی­داند. آرام دستی به روی گوی فلزی قرمزرنگ می­کشد و آرزو می­کند.

[[page 22]]

انتهای پیام /*