مجله نوجوان 11 صفحه 4

کد : 131669 | تاریخ : 18/06/1395

قصههای کهن شهاب شفیعی قسمت اول داستانهای شاهنامه ضحّاک ماردوش در روزگاران قدیم پادشاهی زندگی می­کرد که بسیار دادگر و خداترس و مردم دار بود. نام او مرداس بود. مرداس شاه پسری داشت به نام ضحاک. ضحاک بر خلاف پدر اذیت وآزار دیگران را دوست داشت و با شیطان همنشینی می­کرد. روزی از روزها شیطان به او وعده داد که اگر پدرش را بکشد، کاری خواهد کرد که ضحاک خوشبخت ترین مرد روی زمین شود. ضحاک نیز به حرف شیطان گوش داد و پدرش را در چاهی که شیطان در باغ کنده بود انداخت کشت و به قول فردوسی: پسر کو رها کرد رسم پدر تو بیگانه خوانش، نخوانش پسر فرومایه ضحاک بیدادگر بدین چاره بگرفت، جای پدر بدین گونه ضحاک جای پدرش را گرفت و شیطان به او آفرین گفت. شیطان پس از مدتی در لباس آشپزی ماهر در کاخ ضحاک ظاهر شد و به او گفت که اگر شاه، او را به عنوان آشپز دربار به خدمت بگیرد هر روز رای شاه خوراکیهای خوشمزه درست می کند. ضحاک نیز از او خوشش آمد و او را به عنوان آشپز پذیرفت. نخستین روز، شیطان از زرده تخم مرغ برای شاه غذایی خوشمزه پخت، روز بعد از گوشت کبک و قرقاول، خورشی لذیذ درست کرد و در روز سوم با گوشت مرغ و بره، غذای تازه آماده کرد. ضحاک از غذاها خوشش آمد و رو به شیطان گفت: «می­خواهم به پاداش این هنرمندی و استادی، بزرگ ترین آرزویت را برآورده کنم.­» ابلیس گفت: «بزرگ ترین آرزوی من این است که شاه اجازه دهد دو کتفش را ببوسم و چشم و رویم را بر آن بمالم.­» ابلیس دو کتف ضحاک را بوسید و همان لحظه ناپدید شد.

[[page 4]]

انتهای پیام /*