هنوز مدتی نگذشته بود که جای بوسههای شیطان، دو مار
رویید. ضحاک هر چه آنها را با شمشیر میبرید جای آنها
ماری تازه سبز میشد
ضحاک ماردوش همه پزشکان را دعوت کرد تا مگر درد
او را دوا کنند ولی درد، درمان نشد که نشد و این است
عاقبت دوستی با شیطان.
شیطان این بار در لباس پزشکی به درگاه شاه آمد
به ضحاک گفت: «بریدن سر این مارها سودی ندارد. اگر
می خواهی که درد تو درمان شود باید هر روز دو جوان را
بکشی و از مغز سر آنها به مارها غذا بدهی تا اندکاندک از
کار بیافتند و بمیرند.»
شیطان پیروز که به هدف خود رسیده بود میخواست
کشور را از نوجوانان و جوانان خالی کند چون اینها هستند
که شور و شوق و توانایی جنگیدن با ابلیس و بدی را
دارند.
در هفته بعد، از خواب وحشتناک ضحاک و دیگر اتفاقات
جالب و شنیدنی برایتان میگوییم.
[[page 5]]
انتهای پیام /*